آسمان بیامان میبارد، از چند روز پیش که تو به یکباره و زود هنگام به دنیای ما آمدی، هنوز ابرها کنار نرفتهاند.
... امروز درخت کهنهای از سنگینی بار برفهای نشسته بر شاخههایش مقابل چشمانم شکست. ریزش ملایم برفهای روی آن با صدای شکستن شاخهها و جیک جیک گنجشگکان که در هم آمیخت، صحنهای رویایی را پدیدار کرد که دلم میخواست میدیدی و میفهمیدیش.
زودهنگام آمدهای نه از آن رو که هنوز چند هفتهای به روزی که منتظر آمدنت بودیم مانده بود و نه از آن رو که هنوز وسایل اتاقت را نچیدهایم، تا بدانم شاخه گل عروسکی را که برایت خریدم باید کجایش بزارم تا مسیر لبخندش به سوی تو باشد.
و نه برای اینکه هفتههای باقی مانده تا روز موعود آمدنت را باید به جای رحم مادر در آن دستگاه شیشهای بگذرانی تا برای تنفس و تپش قلب کوچکت یاریت کند و این دوری مادر و پدرت و ما را بیقرار کرده.
نه عزیزم خیلی بیش از چند هفته زود آمدهای، به اندازه همه آرزوها و رویاهای محقق نشده ما برایت زود آمدهای.
و به اندازه دستان خالیمان که میخواست بندها را از پیش پایت بردارد، پیش از آنکه بفهمی فرصت آزاد گام برداشتن خیلی کوتاه است به اندازه روزهای شیرین کودکی، دستهایی که میخواست بردارد همه قیدهایی که نمیخواهند بگذارند خودت باشی.
دستانمان هنوز خالی است و نمیدانیم زمانی که تو به سن جوانی برسی انسان بودن چه قیمتی دارد، به قیمتی است که امروز عموها و خالههایت در بندها میپردازند؟ یا آنان که مجبور به ترک عزیزانشان و این سرزمین یگانه شدهاند؟
قیمتی که نمیخواهیم تو بپردازی که ما بیخواسته تو به این جهانت آوردهایم و موظفیم همه چیز را برای سعادتمند شدنت فراهم کنیم.
عزیز من!
این نگرانیهایی است که مرا همیشه نسبت به آوردن فرشته کوچکی مثل تو به این دنیا مردد میکند، اما این همه زندگی نیست.
در پس دنیای ما حقیقتی نهفته است که در لحظههای زیبای آن میتوانی ببینی. مثل همین دیشب که در راه به یاد تو بودم و شهر را مینگریستم که سفید شده بود به زیبایی شکوفههای بهاری و راننده خوش قلب تاکسی از شیرینیای میگفت که دختر کوچکش به محفل خانوادگیاش آورده و من فکر میکردم با آمدن تو به خانهمان چه شوری میآید.
یا همین امروز که گنجشکگان کوچک زیر بارش آرام آسمان آواز خواندنشان گرفته بود و از شاخهای به شاخه دیگر میپریدند.
و همین تصویر که از پنجره محل کارم نمایان است و نمیتوانم در واژهها زیبایش را وصف کنم. آسمان آبی، ابرهای نیمه روشن و کبوترهای سفید که گروهی پرواز میکنند.
و زیباتر از همه اینها همان لحظاتی است که شاید بعداً به نظرت معمولی بیاید، وقتهایی که با کسانی که دوستشان داری مینشینی، گپی میزنی و چای میخوری، لحظهای که به صورت مادرت، پدرت و کسانی که از اولین لحظههای زندگیت در کنارت بودهاند مینگری، آن لحظات را حتماً در ذهنت ثبت کن.
به اینها که مینگری دقت کن و با چشمان سیاه زیبایت تمام آن را به درون بکش، حقیقتی حتماً هست که دلت را گرم میکند و زندگیات را معنا میبخشد.
پرستو سرمدی ۱۸ آبان ۱۳۹۰
... امروز درخت کهنهای از سنگینی بار برفهای نشسته بر شاخههایش مقابل چشمانم شکست. ریزش ملایم برفهای روی آن با صدای شکستن شاخهها و جیک جیک گنجشگکان که در هم آمیخت، صحنهای رویایی را پدیدار کرد که دلم میخواست میدیدی و میفهمیدیش.
زودهنگام آمدهای نه از آن رو که هنوز چند هفتهای به روزی که منتظر آمدنت بودیم مانده بود و نه از آن رو که هنوز وسایل اتاقت را نچیدهایم، تا بدانم شاخه گل عروسکی را که برایت خریدم باید کجایش بزارم تا مسیر لبخندش به سوی تو باشد.
و نه برای اینکه هفتههای باقی مانده تا روز موعود آمدنت را باید به جای رحم مادر در آن دستگاه شیشهای بگذرانی تا برای تنفس و تپش قلب کوچکت یاریت کند و این دوری مادر و پدرت و ما را بیقرار کرده.
نه عزیزم خیلی بیش از چند هفته زود آمدهای، به اندازه همه آرزوها و رویاهای محقق نشده ما برایت زود آمدهای.
و به اندازه دستان خالیمان که میخواست بندها را از پیش پایت بردارد، پیش از آنکه بفهمی فرصت آزاد گام برداشتن خیلی کوتاه است به اندازه روزهای شیرین کودکی، دستهایی که میخواست بردارد همه قیدهایی که نمیخواهند بگذارند خودت باشی.
دستانمان هنوز خالی است و نمیدانیم زمانی که تو به سن جوانی برسی انسان بودن چه قیمتی دارد، به قیمتی است که امروز عموها و خالههایت در بندها میپردازند؟ یا آنان که مجبور به ترک عزیزانشان و این سرزمین یگانه شدهاند؟
قیمتی که نمیخواهیم تو بپردازی که ما بیخواسته تو به این جهانت آوردهایم و موظفیم همه چیز را برای سعادتمند شدنت فراهم کنیم.
عزیز من!
این نگرانیهایی است که مرا همیشه نسبت به آوردن فرشته کوچکی مثل تو به این دنیا مردد میکند، اما این همه زندگی نیست.
در پس دنیای ما حقیقتی نهفته است که در لحظههای زیبای آن میتوانی ببینی. مثل همین دیشب که در راه به یاد تو بودم و شهر را مینگریستم که سفید شده بود به زیبایی شکوفههای بهاری و راننده خوش قلب تاکسی از شیرینیای میگفت که دختر کوچکش به محفل خانوادگیاش آورده و من فکر میکردم با آمدن تو به خانهمان چه شوری میآید.
یا همین امروز که گنجشکگان کوچک زیر بارش آرام آسمان آواز خواندنشان گرفته بود و از شاخهای به شاخه دیگر میپریدند.
و همین تصویر که از پنجره محل کارم نمایان است و نمیتوانم در واژهها زیبایش را وصف کنم. آسمان آبی، ابرهای نیمه روشن و کبوترهای سفید که گروهی پرواز میکنند.
و زیباتر از همه اینها همان لحظاتی است که شاید بعداً به نظرت معمولی بیاید، وقتهایی که با کسانی که دوستشان داری مینشینی، گپی میزنی و چای میخوری، لحظهای که به صورت مادرت، پدرت و کسانی که از اولین لحظههای زندگیت در کنارت بودهاند مینگری، آن لحظات را حتماً در ذهنت ثبت کن.
به اینها که مینگری دقت کن و با چشمان سیاه زیبایت تمام آن را به درون بکش، حقیقتی حتماً هست که دلت را گرم میکند و زندگیات را معنا میبخشد.
پرستو سرمدی ۱۸ آبان ۱۳۹۰
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر