سکوت کردهام تا فقط بشنومش، تا سیراب شم از دیدنش، تا تکلیفم را با
خودم روشن کنم، آیا واقعا آن طور که برخی میگویند تاییدش میکنم تا دلم
آرام گیرد، که ۱5 سال است به دوست داشتنش عادت کرده؟
سکوت کردهام تا بشنومش تا بفهمم چرا انقدر دلم گرفته، سخن که میگوید دلم بیشتر میگیرد، آیا لازم است که از تاثیرات عملکردش بگوید؟ مگر من فراموش کردهام که باید بگوید؟ ۱۵ ساله بودم که آمد و همه برنامههای زندگیم بعد از آن تغییر کرد. رشته تحصیلیام، شغلم، دوستانم، حال و هوای زندگیم همگی با آمدنش تغییر کرد.
روزهای دانشگاه و تحصیل در رشتهای که قرار نبود بخوانمش و مادرم راضی نبود، روزهای تلاش برای سهم داشتن در تغییری که میدیدم سرزمینم را فرا گرفته، روزهای بزرگ شدن، روزهای دیدن بهترین فیلمهایی که مجال ساخته شدن یافتند، خواندن بهترین کتابهایی که پیش از این نمیتوانستند منتشر شوند، روزهای شکوفایی روزنامهها و عطش من برای خواندشان و فهمیدن آنچه که او میگفت، روزهایی که اگر نبودند الان هیچ کداممان روزنامهنگار نبودیم، روزهایی که میشنیدم به سربازی میروند تا در دوره او خدمت کنند، میدیدم که هموطنانم در غربت بعد از سالها سرشان را بالا میگیرند....
چه میگوید؟ بهترین روزهای زندگیم را لازم نیست یادآوری کند...
نگاهش میکنم و دلم میگیرد از پیر شدن او، یا به انتها رسیدن جوانیام یا به باد رفتن رویاهای سبزمان...، نمیدانم؟
میدانم که درست میگوید و دلم میگیرد، میشنومش: ۱۵۰ سال برای آزادی تلاش کردهایم و همیشه شکست خوردهایم. ذهنمان استبداد زده است و تغییر آن زمان میبرد... میشنومش: گفتند مصدق میخواهد کمونیستها را حاکم کند، روحانیها ترسیدند با شاه همراه شدن و نگذاشتند کار کند... میشنومش: در زمان من هم گفنند آزادی که میگوید یعنی فساد و مذهبیها را ترساندند.... میشنومش: نمیشود این قشر سنتی را نادیده گرفت.... میشنومش: میخواهند بین جنبش سبز و اصلاحات افتراق ایجاد کنند... میشنومش: مهسا آمد اینجا، گفت مسعود میگوید از رای دادنت ناراحت نباشم و گریه کرد...
دلم میخواهد مثل مهسا گریه کنم یا برای مهسا نمیدانم؟ و میخواهد این لحظه را ثبت کند در ذهنم.. روبه رویم نشسته با همان عبای شکلاتی، با محاسنی که سفید شدند، با لبخندی که حالا به تلخی میزند.. روبه رویم نشسته بعد از ۱5 سال که در زندگیم حضور مداوم داشته، چه کسی بیش از او بر آنچه که شدهام تاثیر داشته؟ نمیدانم....آیا به اندازه ای که او لازم میداند و فکر میکنم درست می گوید صبر دارم؟......نمیدانم
1 خرداد 91
سکوت کردهام تا بشنومش تا بفهمم چرا انقدر دلم گرفته، سخن که میگوید دلم بیشتر میگیرد، آیا لازم است که از تاثیرات عملکردش بگوید؟ مگر من فراموش کردهام که باید بگوید؟ ۱۵ ساله بودم که آمد و همه برنامههای زندگیم بعد از آن تغییر کرد. رشته تحصیلیام، شغلم، دوستانم، حال و هوای زندگیم همگی با آمدنش تغییر کرد.
روزهای دانشگاه و تحصیل در رشتهای که قرار نبود بخوانمش و مادرم راضی نبود، روزهای تلاش برای سهم داشتن در تغییری که میدیدم سرزمینم را فرا گرفته، روزهای بزرگ شدن، روزهای دیدن بهترین فیلمهایی که مجال ساخته شدن یافتند، خواندن بهترین کتابهایی که پیش از این نمیتوانستند منتشر شوند، روزهای شکوفایی روزنامهها و عطش من برای خواندشان و فهمیدن آنچه که او میگفت، روزهایی که اگر نبودند الان هیچ کداممان روزنامهنگار نبودیم، روزهایی که میشنیدم به سربازی میروند تا در دوره او خدمت کنند، میدیدم که هموطنانم در غربت بعد از سالها سرشان را بالا میگیرند....
چه میگوید؟ بهترین روزهای زندگیم را لازم نیست یادآوری کند...
نگاهش میکنم و دلم میگیرد از پیر شدن او، یا به انتها رسیدن جوانیام یا به باد رفتن رویاهای سبزمان...، نمیدانم؟
میدانم که درست میگوید و دلم میگیرد، میشنومش: ۱۵۰ سال برای آزادی تلاش کردهایم و همیشه شکست خوردهایم. ذهنمان استبداد زده است و تغییر آن زمان میبرد... میشنومش: گفتند مصدق میخواهد کمونیستها را حاکم کند، روحانیها ترسیدند با شاه همراه شدن و نگذاشتند کار کند... میشنومش: در زمان من هم گفنند آزادی که میگوید یعنی فساد و مذهبیها را ترساندند.... میشنومش: نمیشود این قشر سنتی را نادیده گرفت.... میشنومش: میخواهند بین جنبش سبز و اصلاحات افتراق ایجاد کنند... میشنومش: مهسا آمد اینجا، گفت مسعود میگوید از رای دادنت ناراحت نباشم و گریه کرد...
دلم میخواهد مثل مهسا گریه کنم یا برای مهسا نمیدانم؟ و میخواهد این لحظه را ثبت کند در ذهنم.. روبه رویم نشسته با همان عبای شکلاتی، با محاسنی که سفید شدند، با لبخندی که حالا به تلخی میزند.. روبه رویم نشسته بعد از ۱5 سال که در زندگیم حضور مداوم داشته، چه کسی بیش از او بر آنچه که شدهام تاثیر داشته؟ نمیدانم....آیا به اندازه ای که او لازم میداند و فکر میکنم درست می گوید صبر دارم؟......نمیدانم
1 خرداد 91
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر