۲۶ مهر ۱۳۸۹

جایی حقیقتی نهفته است...پرنده می دانست

 جایی حقیقتی نهفته است، پرنده ای که از فراز بلندترین شاخه درخت، نرم می گذ شت، این را می دانست.


همان درختی که همیشه رقص برگ هایش را زیر نور آفتاب دوست داشتم و بیمار که می شدم آسمان بالای سرش درمانم می کرد. اما این روزها که به آن می نگرم، یارانم را در بند می بینم که به هنگام بیماری روزنه ای رو به خورشید ندارند و ضیا را که حسین می گفت مثل من از دیدن برگ ها مست می شد.

من تب دارم و به شکلی بیمار گونه می خواهم این تب را در خود حفظ کنم تا با آن به رویا روم. به رویای روزهای سبز گذشته، رویای خنده های یارانم، دنیای کودکی ام که دارد از بین می رود، به رویایی که در آن روحم فارغ از هر بندی سبک در آسمان به پرواز درآید و دیگر در کالبدم محبوس نباشد، به رویای احساسهای ممنوع ، به رویای صدای مهربانی که در خواب به من آرامش می داد و من می شناختمش.

به رویا که می روم سعید همان روبه رو نشسته است، چای می خورد و می گوید حالا که حسین آمده دیگر می توانی بی مشکل زندگی کنی و من با تعجب می گویم واقعا انتظار داری ازاین به بعد ما بی مشکل زندگی کنیم ؟! بعد سعید از پله ها پایین می رود تا به اوین برسد و من باز نمی توانم برای وداع واپسین صدایش کنم و می گذارم فنجان چایش چند روز روی میز بماند تا هر وقت به آن می نگرم به یاد بیاورم که چقدر بزرگ شده بود.

حسین می گوید شکوری راد از صبح که رفته برنگشته و بغض می کند و بعد خبر می دهد که یکی از دوستانم به 5 سال حبس محکوم شده ، امروز الهه، زنی که دوست می دارم، بازپرسی شده و فردا دادگاه مهساست و......من سردم است و بدنم از فشارهای روح سرگردانم که می خواهد آزاد شود، درد می کند.

مجید تبعید می شود و تب من را به خواب می برد. در خواب می شنوم صدای آشنای مهربانی را که به من آرامش می داد، بعد به کودکیم رفتم و با خواهرانم خندیدم و چند بار آرزوکردم برای همیشه در خواب بمانم .

اما در خواب نماندم، صبح شد، پرنده از فراز بلند ترین شاخه درخت ، نرم گذشت و من فهمیدم در جایی حتما حقیقتی نهفته است . حقیقتی که من را به زندگی باز می گرداند و تحمل این رنجها را معنا می بخشد.



پرستو سرمدی

26/7/89













۱۰ شهریور ۱۳۸۹

نامه حسین همسرم به مناسبت سالروز تولدم

به نام خدا


به عزیزترینم، پرستوی نازنین



برای خودش حکایتی شده این فصل عاشقی ما، رمضان. شش رمضان پیش از خدا بهترین ها را خواستم، آن رمضان دلم لرزید تا با چشم های تو افطار کردم. آن ماه را پیچیده در پوششی فیروزه ای رویت کردم و دانستم که سهم من از آن ضیافت، محبتی است که سرنوشتم را به دست خود می گیرد.



راستی چه خوب که هنوز آن روسری فیروزه ای را نگه داشته ای. آن شب تلخ پارسال که به خانه مان ریختند و مرا پیش چشم های نگران تو و رضا و مادر بردند، نمی دانستند که چه مدرکی است آن شال فیروزه ای وگرنه آن را هم می بردند. مدرک بزرگترین جرم من و ما. عاشقی، دوست داشتن زندگی، نفی سیاهی، پرستش زیبایی و تمنای آزادی. آه که چه حرف ها دارد آن شال فیروزه ای و آن حلقه حلقه های موی سیاهت که آراسته بود آن قرص ماه را اگر زبانش را می فهمیدند.



تا رمضانی بعد ایمان ما به معجزه، بدل به یقین شد و دیگران را نیز دعوت به ایمان به عشقمان کردیم و باز تا رمضانی بعدتر توانستیم پیام این ایمان را به دیگران هم برسانیم، کانون توحید را که یادت هست.



چهارمین رمضان نشانه ای یافتم که برای خودم حجتی قاطع و برهانی گویا بود از درستی راهی که می رویم. من از سالها پیش آرزو می کردم و به خودت هم گفته بودم که دلم می خواست ازدواجم در ماه رمضان و با زبان روزه باشد. از سوی دیگر تو می خواستی عاقدمان خاتمی باشد و دفتر آن بزرگوار هم خواهش ما را که وقتی در ماه رمضان به ما اختصاص دهید، رد کرده بود که وقت ایشان کاملا پر است. پذیرفته بودم که آرزویم را به سود میل تو وانهم که ناگهان تماسی از دفتر خاتمی شوکه مان کرد، « پس فردا پنج شنبه مصادف با 15 رمضان و تولد امام مجتبی ع ، حاج آقا برای خواندن خطبه عقدمان وقت دارند، آماده اید؟». آماده نبودیم اما به هر تلاشی که بود همه مقدمات قانونی را در آن فرصت کوتاه فراهم کردیم و چه شیرین بود آن دو روز سخت.



با تمام وجود احساس می کردم که در رسیدن به آرزویم که محال می نمود، نشانه ای نهفته است.



ظهر 15 رمضان، 5 مهر86 زیبا تر از همیشه بودی، با مهریه یک جلد کلام الله مجید، یک جلد دیوان حافظ، یک شاخه نبات و یک شاخه گل رز و البته در قامت همسری برابر و مستقل آن چنان که شایسته شخصت چون تویی بود، پیوندمان را به رسمیت رساندیم.



رمضان ها یکی پس از دیگری پیامی خوش را برایمان می آورد، نوای ربنای شجریان، فراتر از عبادت و افطار ، برای ما نجوایی عاشقانه تر یافته بود. دل انگیز ترین لحظات زندگی ام را هنگامی که بر سر سفره ی افطار کنارم می نشستی تجربه می کردم. با آن لبخند ملیح ات، لطافت حرکاتت، گیرایی چشمانت، عطر موهای ات و لطف حضورت، در کنارم بودی و با شیطنت پنهان ات می دانستی که در آن لحظات بیش از هر وقتی دوستت دارم. آخ پرستو که این روزها وقت افطار، چقدر دلم برای قبول باشد گفتن هایت تنگ شده.



دیگر رمضان ها را زیر سقف آشیانه خودمان بودیم تا رمضان پارسال. اوضاع کشور آشفته بود، تعداد زیادی از دوستان خوبمان در بند بودند و یکی پس از دیگری خبر بازداشت دوستی دیگر می رسید، افطاری های مان آن حلاوت سابق را نداشت. درگیر ماجراهای خاص آن روزها بودم و آشکارا نوبت خودمان را انتظار می کشیدیم.



تقدیر این بود که باز حادثه ویژه در زندگی مان با رمضان گره بخورد، تازه از افطار فارغ شده بودیم که ماموران سر رسیدند و ما را از هم جدا کردند تا واپسین روزهای رمضان را در تنهایی انفرادی سر کنم.



آن ماجرا به انتظاری تا رمضان امسال ادامه یافت. این بار آغازین روزهای رمضان در انفرادی گذشت در حالی که هفتمین رمضان را با حضور محبت تو می گذراندم. اگر این حضور در این روزها نبود نمی دانستم آن شرایط را چگونه بگذرانم. من که عادت داشتم رمضان ها را آرام تر و پر حوصله تر از سایر ماه ها باشم ، این بار پر از ناراحتی بودم . حسی که دوست نداشتم همراه لحظه های روزه و سحر و افطارم باشد ولی بود و دست خودم هم نبود. تنها راهی که برای خلاصی از این احساس داشتم، فکر کردن به تو و روزهای خوش رمضان های گذشته مان بود.



به خودم می گفتم تو که تا حالا از رمضان جز خوبی ندیدی در این ماجرای به ظاهر نامبارک هم خیری نهفته است. به مایه خشم ات فکر نکن و با خدای خودت و عشقی که از او شش رمضان پیش هدیه گرفتی مشغول باش.



از انفرادی که بعد از 20 روز به بند عمومی بازگشتم، بودن کنار هم بندی ها و آرامشی که بهم منتقل کردند آرام ترم کرد اما فکر کردن به رنجی که تو و پدر و مادرم و دیگران در این روزها بردید هنوز آزارم می داد و می دهد. در آن 20 روزتنها امیدمان این بود که صدای تظلم خواهی زندانیان سیاسی به گوش هایی که هنوز می شنوند و و جدان هایی که هنوز بیدارند برسد. بیش از این کاری از ما ساخته نبود، هر چند شما و سایر خانواده ها کارهای بزرگی کردید که اگر نبود، معلوم نبود چه پیش آید.



در آن اوضاع یک نگرانی دیگر هم داشتم، اینکه 31 مرداد نزدیک است و شاید نتوانم به تو شاد باش بگویم. امسال تولدت با ماه عاشقی ما، رمضان گره خورده و تا نیمه آن هم چیزی نمانده، دوشنبه گذشته که به بند 350 برگشتیم بزرگترین خوشحال ام این بود که شاید برای این دو مناسبت فرخنده به نوعی تبریکم را بهت برسانم.



شاید بپرسی میان این همه دردسر این هم شد دلخوشی؟ راستش بله، زندگی با همه سختی ها و نامردمی هایش برای دلپذیر شدن در اختیار بهانه های ساده و در عین حال پر شکوه خوشبختی ماست.



می شود سخت ترین دوره حیات را با مرور خاطره ای شیرین دگرگون کرد. مناسبت ها بهترین بهانه برای یاد آوری این خاطره ها هستند. زاد روزت، یاد آور وجود توست، رمضان یاد آور عاشقی ماست و نیمه آن یاد آور یکی از بهترین روزهای زندگی ام.



زندانی در زندان بر خلاف آدم های بیرون که معمولا سعی می کنند از لحظه لذت ببرند، بیشتر با خاطره های گذشته وفکر آزادی در آینده دلخوش است. حتا آن کس که حکم اعدام دارد کلی قول و قرار با دیگر زندانی ها دارد که بعد که بیرون می روند چه کنند و کجا بروند و....همین امشب با یک اعدامی قرار گذاشتیم بیرون که میرویم با هم یک قلیان پرتقال نعناع بکشیم و کلی از این قرار سر کیف آمدیم. ابلهانه است؟! از بودن ما در اینجا که ابلهانه تر نیست.



زندان فرصتی است برای درک قدرت برخی پدیده ها . زمان اعتصاب تر، وقتی که تحلیل می روی، یک حبه قند را که در آب حل می کنی، می فهمی چه انرژی زیادی دارد. اصلا به قد و قواره اش نمی آید ولی جدا برای خودش زوری دارد که البته وقتی در حالت عادی هستی و یک پرس غذای کامل خورده ای آن قدر انرژی داری که خوردن یک حبه قند را احساس نمی کنی.



زمانی هم که دلتنگی و رنج بر ما مستولی می شود، قدرت ایمان و عشق و بهانه های ساده به یاد آوردن این دو سرمایه بزرگ، انرژی ویژه اش را نشان می دهند. زندان جای خوبی است برای تماشای معجزه قدرت ایمان و عشق.



زندان فرصتی بود برای درک بهتر این نیروها و قدر دانستن شان، به ایمانم و به عشقم می بالم. به وجود تو می بالم، به داشتن کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند، به داشتن بهانه هایی خوب برای نشانی های بزرگ، به زادروز تو به رمضان و افطارهایش و به نیمه آن سالروز ازدواجمان.



تولدت مبارک و پیشاپیش سالروز ازدواجمان را هم شاد پاش می گویم. بابت رنجی که این بیست و چند روز دیدید مثل یک سال گذشته شرمنده ام هر چند که بی گناه هستم.



یا حق و به امید دیدارت



حسین نورانی نژاد



سحر 30 مرداد 89



بند 350 اوین


۲۲ مرداد ۱۳۸۹

اعتصاب كنندگان توانستند پيام شان را به همگان برسانند



نگاهش در هوا معلق بود به جايي نامعلوم گويا، مي گفت چند هفته اي كه با عكسي در دست دنبال پسرش به هرجايي سر مي زده برايش حتي از شنيدن خبر شهادت او سخت تر بوده است. مادر سهراب را مي گويم اين حرفها را به مادران و همسران اعتصاب كنندگان مي گفت كه حالا شرايطي مانند او داشتند. از اعتصاب كنندگان و خانواده هايشان مي خواست به اعتصابشان پايان دهند، مي گفت مهم است كه آنها سالم و زنده بازگردند و مهم است كه خانواده هايشان سلامت بمانند تا بتوانند دنبال كار آنها باشند.

نگاه از او برگرفتم كه هيچ وقت توان نگريستن در چشمانش را ندارم و بعد چشم دوختم به مادر حسين همسرم كه بي حال بود از گرسنگي و اضطراب، به مادر علي پرويز و مادرعلي مليحي كه مدتها بود چيزي نمي خوردند، به ‍ژيلا كه انقدر لاغر شده چيزي نمانده محو شود و به خودم، آيا ما تحمل شنيدن خبري ناگوار درباره عزيزانمان را داريم؟ پاسخ منفي بود، شايد ما هرگز بزرگي مادر سهراب را نداشتيم.

در اين يك سالي كه حسين در زندان است روزهاي سخت بسيار بوده اند اما شايد هيچ كدام به سختي اين دوهفته اعتصاب غذاي او نبود. در يك سال گذشته روزهاي زيادي بود كه از او بي خبر بوديم، روزهاي زيادي او در انفرادي بود، شب هايي بود كه جاي خواب نداشت، روزهايي كه مريض بود و امكان درمان نداشت و.... اما هيچ وقت حس نكرده بودم كه ممكن است واقعا جانش به خطر بيفتد و با مرگ دست و پنجه نرم كند.

در تمام مدت اعتصاب همه تلاش ما اين بود كه بتوانيم با اعتصاب كنندگان صحبت كنيم و آنها را از ادامه اعتصاب منصرف كنيم. اما به هر جايي سر زديم كسي پاسخگوي ما نبود و راهي براي ارتباط با آنها گشوده نمي شد، مادران اعتصاب كنندگان در مقابل دادستاني و اوين، پرپرمي زدند تا شايد بتوانند خبري از فرزندانشان بگيرند اما هيچ كس خبري به اين مادران نمي داد كه هيچ، حتي مادر حسين همسرم تهديد به بازداشت شد و مادر علي پرويز الان با سپردن وثيقه آزاد است.

سلامتي آن ها براي زندان بانها اهميتي نداشت ، واقعا نمي دانم اگر حمايت كم نظير هم وطنانمان در داخل و خارج كشور نبود و اگر رهبران و بزرگان سبز پا درمياني نمي كردند و پيام هايشان به اعتصاب كنندگان نمي رسيد تا حالا چه فاجعه اي رخ داده بود؟

اعتصاب كنندگان به كمك هم وطنان همراهشان توانستند پيامشان را به همگان برسانند و همگان را متوجه شرايط زندانيان سياسي، بزرگاني كه به دليل عقايدشان در زندان به سر مي برند بكنند. پيام بزرگان سبز نيز به گونه اي به آنها انتقال يافت و اعتصاب به پايان رسيد.

اما حسين و بقيه اعتصاب كنندگان هنوز در انفرادي هستند وما همچنان امكان تماس با آنها را نداريم و نمي دانيم بعد از دوهفته اعتصاب بر سر جسم شان چه آمده است، ما همچنان نگرانيم با اين حال خرسنديم كه اعتصاب پايان يافته است.

پرستو سرمدي

22/5/89





۲۰ مرداد ۱۳۸۹

سپاس از جوانان مشارکت که با این افطار کلی به ما روحیه دادن


در مراسم افطاری که در هبستگی زندانیان سیاسی اعتصاب کننده غذا از سوی خانواده نورانی نژاد برگزار شد، جمعی از میهمانان و همچنین خانواده حسین نورانی نژاد سخنانی را ایراد کردند.



به گزارش خبرنگار کلمه، در ابتدای مراسم افطار سیاسی، مادر حسین نورایی نژاد که اخیرا در منزلش با تهدید به بازداشت و متهم به رهبری اغتشاشگران شده بود، از حضور جمعی که برای اعلام حمایت از این خانواده گردهم آمده اند تشکر کرد.



مادر نورانی نژاد درباره حسین گفت:” تنها چیزی که مرا به یاد حسین می اندازد این است که هر سال نزدیک ماه رمضان می گفت من می خواهم افطاری دهم”.



مادر این زندانی سیاسی که صبحتهایش با بغض همراه است، افزود:”همیشه به حسین می گفتم هرکاری می خواهی انجام بده.قبلا کانون توحید بود ، من هم همراهش بودم بیشتر مواقع مجری بود؛ بعضی اوقات موقع اذان می رسید.همه دعای کمیل ها و کارها بدرقه راهش بود که یک ماه دیگر محکومیتش به پایان می رسد.خادم حضرت علی بود.خادم حضرت علی را به زندان بردند.امیدوارم دراین ماه خادمش برگردد.”



پرستو سرمدی درباره اعتصاب غذای نورانی نژاد گفت: ” حسین اهل این نبود که چنین تصمیمی بگیرد؛ حتما شرایط زندان به گونه ای شده که دست به اعتصاب زده است.”



پرستو سرمدی افزود: “تاکنون این حرکت برای اعتصاب کنندگان چیزی جز خیر به همراه نداشته است؛ بی شک برای عاملان آن هم غیر از شر نخواهد داشت. امیدوارم پیام موسوی و کروبی به آن ها رسیده باشد و اعتصاب را شکسته باشند؛ این امید ماست.”



دبر اساس این گزارش، پس از پرستو سرمدی، محمد نوری زاد که چند ماهی است از اوین آزاد شده، صحبت می کند.او در چنین شبی از خاطره روزهای آخرش در بند ۳۵۰ گفت .



محمد نوری زاد با اشاره به اینکه “روزهای آخر زندان یک هفته با حسین همبند بودم و از اندرزگاه به بند ۳۵۰ منتقل شدم، گفت:” عمادالدین باقی که دید من تخت ندارم گفت بیایید کنار من.عماد با رییس زندان صحبت کرده بود تا کف اتاق را سرامیک کنند، روزی که من وارد شدم بنایی را شروع کردند کاری که انجام آن با حذف کتابخانه همراه شد.”



نوری زاد با اشاره به تلاش های عماد الدین باقی در زندان گفت:”عماد تلاش می کرد تا کتابخانه بند ۳۵۰ را احیاء کند و پتوهایی که ۲ سالی بود شسته نشده بود را تعویض کنند و به ازای آن نامه نوشته بود؛ حسین مخالف نامه بود.این موضوع گذشت تا وقتی باقی در حال آزادی بود یک بحث سرپایی شد .حسین که مخالف نامه بود می گفت وقتی تشکر کنیم که اجازه دادند کتابخانه و پتو باشد ، این تشکر بابت کاری می کنیم که جزء وظیفه آن ها است و امضاء ما در بین تشکرکنندگان از آن ها باقی می ماند.نورانی نژاد و بهمن احمدی مخالف بودند.”



نوری زاد ادامه داد: “حسین جزء کسانی بود که به فراوانی سخن می گفت و خوب صحبت میکرد؛ اطمینان دارم این ها جزء پایداران و خوبان سرزمین ما هستند.جز پاکی در این ها چیز دیگری ندیدم .اگر در پیشگاه خدا، بخواهم کسی را نزدش برم همین ها را می برم که با هر گرایش و عقیده جزء پاکترین های سرزمین ما هستند؛ بی هیچ خطایی و گناهی از خانواده خود محروم ماندند.حسین آقا و همه حسین آقاها.”



سپس “محسن صفایی فراهانی ” به تشکر از خانواده حسین نورایی نژاد به خاطر استقامت شان اکتفا می کند.



پس از آن محمدرضا خاتمی درباره این مراسم گفت :” نسبت به این جمع یک احساس دوگانه دارم ؛ از یک طرف نگران دوستانی هستند به خاطر رنجی که متحمل شدند؛ نگران سلامت آن ها و بالاتر از آن و سوی دیگر افتخار است که دوستی مثل این آقایان و فرزندی مثل این ها است که همین چند نفر سند پیروزی برای ما ست. دوران سختی است ؛ سختی های آن در این مدت طی شده و از این پس باید شاهد روزهای گشایش و فرج باشیم و بدانیم که ظلم پایدار نمی ماند؛ آنچه سبب تسریع ظلم می شود، این است که بر حق خود ایستادگی کنیم که البته برای آن باید هزینه پرداخت و پرداختن این هزینه راحت است.شب های عزیزی در پیش است؛ دعا می کنیم آزادی دوستان را.هم کسانی را که می شناسیم و هم زندانیانی را که نمی شناسیم و ممکن است وضعیت آن ها بهتر از عزیزان ما نباشد. برای من و امثال من که در انقلاب نقش داشتند از آرمان های انقلاب باید دفاع کرد آن هم در دوره ای که به نام اسلام و دین جفا صورت می گیرد.”



همچنین در این مراسم، شکوری راد حضور در کنار خانواده نورایی نژاد را فرصت مغتنمی برای ادای دین به خوبی های حسین خواند.



وی گفت:”در جوانان حزب کسی که خوب مسایل را درک می کرد و می فهمید حسین بود.اولین بار که با وی از نزدیک در ارتباط قرار گرفتم نزدیک انتخابات مجلس هفتم بود ؛ درآن فضای سرخوردگی و یاس باکمک جوانانی چون حسین فضا درحال تغییر بود که آن رد صلاحیت های گسترده شکل گرفت. یک مایه های درونی غنی در حسین بود که باعث می شد بدرخشد و متشعشع شود؛ کاریزمایی که مبتنی بر تفکر و اندیشه بودوعمیق فکر و سوال می کرد؛ این طور نبود که در یک فضای ماجراجویی و هیجانی حرف بزند و یا راجع به افراد بی گدار قضاوت کند؛ بعد از انتخابات ایشان پیش قدم شد برای فعالیت در دارالزهرا که بسیار اثرگذار بود و با آن که می دانست این فعالیت می تواند خطرناک باشد اما با اخلاص کار می کرد.اعتقادی فعالیت می کرد.”



شکوری راد از مهدی اقبال هم یاد کرد که با معرفی حسین آقا آمد و گفت: بعد دیدیم چقدر با شهامت و اعتقاد است.



نوبت به “نعیمی پور” می رسد که جمله “شکوری راد” را تکرار کند و از اعتقاد نورایی نژاد سخن بگوید.



نعیمی پور درباره نورانی نژاد گفت:”حسین آقا با اعتقاد کامل کار انجام می داد؛ مطالعه کرده بود ، انتخاب کرده بود و پای انتخابش ایستاد.به همین خاطر فرد ارزشمندی است.به خاطر همین حسین آقا بیرون زندان و داخل زندان مشابه هم است، چون با بصیرت و دانش دست به انتخاب شده بود.امثال حسین که کم نیستند ما که سنی را پشت سرگذاشتیم همین جوانان و امثال حسین هستند که امیدوار می کنند که راه برای عدالت خواهی ، دموکراسی و سربلندی کشور با قوت زیادی دنبال شود.با این جوانان راه کوتاه تر می شود.”



“فخری محتشمی پور” نیز در این مراسم گفت: “حضور در این منزل که پرورش دهنده حسین نورایی نژاد است برای من افتخار بزرگی است. پدر وی که سختی های زیادی را متحمل شده است؛ مادر وی که هاجر وار مسیر خانه تا زندان را طی می کند؛ پرستو که سنبل جوانان و نهال های سبز است.پرستو سنبل زن آزاده و مقاوم ایرانی است، زنی که زینب گونه صدای اعتراضش را بلند کرده و هر گز در پستو پنهان نکرده است.”



محتشمی پور درباره نورانی نژاد گفت:”دریافت من از وی متفاوت است ؛نجابت ،متانت، فروتنی ، عزت نفس و ویژگی های مثبت دیگری که در او دیدم نتیجه تربیت اصیل وی است که در بند بودنش مثبت بوده است.به خانواده اش تبریک می گویم.” وی ادامه می دهد :”حسین به تمام معنا مدافع حقوق زنان است؛ انتخاب پرستو هم از این رو بود و در جلسه کمیسیون زنان بحث های زیادی در این مورد داشتیم.” محتشمی پور تاکید می کند که وظیفه ماست که تا آزادی آخرین زندانی سیاسی از زندان همبستگی مان را حفظ کنیم که این همبستگی خود دشمن شکن است می افزاید: ” این روزها بر همه ما می گذرد؛ مهم عبرت از شرایط است؛ فقط در دایره حزب نباشیم؛ جنبش سبز متکثر است.به قول یکی از دوستان ترکیبی از رنگ ها است که غیبت هر کدام لطمه به آن وارد می کند.” محتشمی پور یادآور می شود:” آن ها که در زندان اند؛ به خاطر حرکت سبز اصیل ارزنده است؛ برای آزادی همه آن ها دعا می کنیم؛ حقوق انسانی دریغ شده که هر یک از ما باید صدای این عزیزان باشیم

۱۵ مرداد ۱۳۸۹

بگذارید پیام میرحسین، رهنورد و سایر بزرگان به اعتصاب کنندگان برسد

بیشتر از 10 روز از اعتصاب غذای عزیزانمان می گذرد. روشن است هر چقدر هم اعتصاب کنندگان روح بزرگ و اعتقادات محکمی داشته باشند که دارند؛ باز هم جسم یاری نمی کنند و نرسیدن مواد مورد نیاز حیات آسیب های جدی به آنها خواهد زد.


تمام نگرانی ما و دیگر خانواده های اعتصاب کنندگان هم همین است و تنها خواسته ما از ابتدا بازگرداندن اعتصاب کنندگان به بند عمومی 350 و برقراری تماس با آنها بود تا از عزیزانمان بخواهیم علارغم حقی که دارند اعتصابشان را بشکنند. آیا تامین این خواسته انقدر سخت است که عدم توجه به آن چنین بحرانی بیافریند و شاید فاجعه ای به بار آورد؟

آیا این خیلی خواسته بزرگی است که بخواهیم به جای تهدید مادرانی که حتی لحظه ای جسم بی حال فرزندانشان از جلو چشمانشان نمی رود ، اجازه دهید آنها با فرزندانشان صحبت کنند تا پیام هم وطنانشان را به آنها برسانند و بگویند این سرزمین برای آباد شدن به بزرگانی چون شما نیاز دارد پس بیایید در کنار ما سالم بمانید.

این خیلی خواسته بزرگی است که بگذارید با عزیزانمان سخن بگوییم تا پیام موسوی و رهنورد سبز، آیت الله بیات زنجانی، عبدالله نوری، مادر سهراب همیشه زنده، فعالان جنبش زنان ، زندانیان رجایی شهر و بند زنان و همه هم وطنانمان که امروز خانواده زندانیان شده اند را به آنها برسانیم و بگوییم به خاطر ایران زنده بمانید.





۱۱ مرداد ۱۳۸۹

اعتصاب می کنم تا با هم بمانیم

تمامی مسیرها را پیموده ای ، کنجشگکان روی سیم های خاردار اوین گواهی می دهند.


تمامی فشارها را تحمل کرده ای، سلول های انفرادی اوین گواهی می دهند.

به هر کور سوی امیدی که بود دل بستی ، روزنه های دیوارهای بلند اوین بر تو گواه اند.

لحظه لحظه های اسارت برتو گواهند که هرگز بار امانت را از دوش وانگذاشتی. امانت ملتی که یک قرن است آزادی را فریاد می کنند.

ملتی که فریاد می کند برای انسان حرمتی است تنها از آن رو که انسان آفریده شده و برای انسان کرامتی است ورای مذهب، جنسیت و اعتقادات سیاسی اش. و انسان باید آزاد باشد حتی اگر گفته باشد نتیجه انتخابات را نمی پذیرد. و انسان باید آزاد باشد حتی اگر اعتراض کرده باشد به خشونت.

تمامی راهها را پیموده ای و حالا باز هم رسیده ای به این چهار دیواری . بازهم این چهار دیواری مانده است و تو، و گرسنگی که آخرین حربه توست برای به مقصد رساندن امانتت.

گرسنگی مواهبی هم دارد لحظاتی که بدن کرخت می شود ، حالتی است میان خواب وبیداری در آن لحظات می مانی که آنچه می بینی رویا است یا واقعیت، در همان لحظه من را درون سلولت ببین که دست هایم را به سویت دراز کرده ام .شاید بعد از این یک سال دست هایمان بهم برسند در آن خلوت و مستی گرسنگی.

من هم در این یک سال تمامی مسیرها را پیموده ام جا به جای سرزمینم شهادت می دهند. و همه کوچه های بن بست را دیده ام،و می دانم فرصت ها اندکند. می ترسم فرصت دیگری نباشد برای با هم ماندن، پس اعتصاب می کنم تا شاید در آن مستی گرسنگی کنج آن سلول کوچک بهم برسیم و با هم بمانیم.

در آن مستی گرسنگی شاید ببینیم آن سرزمین رویایی را که سبز است و انسان در آن حرمتی دارد، همان سرزمین سبزی که در چشمان ندا جریان داشت.

پرستو سرمدی

11/5/89













نوشته خاتمی برایم بسیار با ارزش است



بسم الله الرحمن الرحیم


پرستو خانم سرمدی!

در نگاه‌تان عصمت انسان پاک را می‌بینم و دل‌تان را سرشار از ایمان و عزم‌تان را در پاسداری از حق و حرمت انسان و همه انسان‌ها، جزم و استوار و همواره چنین باد.



یاد حسین را که نمونه والای انسان آگاه، مومن و مصمم بود گرامی می‌داریم و با شما همدل و همداستان منتظر و امیدوار می‌مانیم که ...هر چه زودتر او را در میان خود و در متن جامعه فعال و موثر ببینیم.

سید محمد خاتمی

۱۰ مرداد ۱۳۸۹

پرستو سرمدی:ایستادگی همسرم و هم فکرانش برایم غرور آفرین است

پرستو سرمدی می گوید :" واقعا نمی دانم مسولان کشور برای من و بقیه هم نسلانم چه جوابی دارند.من که اصلا امیدی به آنها ندارم."



نزدیک به یک سال از دستگیری حسین نورانی نژاد می گذرد. او نیز چون دیگر اسرای سبز ایران گناهی نداشت جز باور این جمله که “میزان رای مردم است”. البته حسین گناه دیگری نیز داشت و آن برگزاری مراسم دعا در دارالزهرا، در سرزمین زهرا، علی و پسرانش است. با وجود آنکه حکم حسین نورانی نژاد به یک سال کاهش یافته و او بیش از نیمی از آن را نیز گذرانده است، اما گویا خواندن دعا انقدر گناه سنگینی است که به او مرخصی نداده اند. کلمه با پرستو سرمدی همسر مقاوم حسین نورانی نژاد گفت و گو کرده است.



* آقای نورانی نژاد تعریف کجا و چگونه دستگیر شد؟

حسین چهارشنبه ۲۵ شهریور ماه سال ۸۸ ، چند روز بعد از آخرین شب احیا بازداشت شد. تقریبا یک ماهی بود که هرشب به حسینیه دارالزهرا می رفت تا مراسم دعا برگزار کند، البته مراسم های دعای کمیل دارالزهرا پیش از ماه رمضان آغاز شده بود. آن شب چهارشنبه خوشحال بودم که بالاخره بعد از مدت ها می توانیم چند روز در کنار هم باشیم، چون حسین به خاطر مراسم ها تقریبا نیمه های شب به خانه می آمد. آن شب منزل خواهرحسین مهمان بودیم هنوز چند دقیقه ای از افطار نگذشته بود که چند نفر در زدند، آنها خود را مامور نیروی انتظامی معرفی کردند و گفتند یک ماشین دزدی دم در خانه است بیایید شناسایی کنید ، نشانه های ماشین ما را دادند و گفتند حسین نورانی نژاد مالک ماشین باید بیاید. معلوم بود که دروغ می گویند حسین همراه آنها رفت و بعد از چند دقیقه برگشت و گفت آن افراد ماموران وزارت اطلاعات هستند و برای بازداشت او آمده اند، کلید خانه را می خواستند، کلید را دادم آنها حسین را به خانه خودمان بردند، من و مادر حسین با ماشین دیگری دنبالشان رفتیم. چند ساعتی طول کشید تا تمام خانه را گشتند و هر چه می خواستند را بردند از جمله عکس مراسم عقد ما که در کنار آقای خاتمی بودیم.



اتهام همسرتان چه عنوان شده است؟



تا مدت ها دلیل دستگیری حسین را نمی دانستیم ، جسته و گریخته حرفهایی می شنیدیم در مورد اینکه حسین در ارتباط با سایت ندای سبز آزادی بازداشت شده است، در حالی که اصلا چنین ارتباطی وجود نداشت. پس از دو ماه سایر دوستانی که به دلیل پرونده ندای سبز آزادی بازداشت شدنده بودند آزاد شدند؛ اما قرار بازداشت حسین تمدید شد. علت را که پرسیدیم برای اولین باربعد از دو ماه به ما گفتند پرونده حسین مربوط به سایت خبری نوروز و مراسم های مذهبی حسینیه دارالزهراست. یعنی حسین را به دلیل دیگری بازداشت کردند و بعد که فهمیدند با سایت ندای سبز آزادی ارتباطی ندارد به دلیل اتهام دیگری نگهداشتند که واقعا برایمان جای سوال داشت. مهم نیست که حسین به چه بهانه ای بازداشت شد و به چه بهانه ای یازده ماه است که در زندان نگه داشته شده است، من مطمئنم تنها دلیل این همه مدت حبس کشیدن حسین، برگزاری مراسم های دعا خوانی در حسینیه دارالزهراراست، که انگار برای آقایان گناهی نابخشودنی است، چرا که خانواده های زندانیان سیاسی در آنها شرکت و برای آزادی عزیزانشان دعا می کردند.



*در این یک سال چه سختی ها و چه مشکلاتی و چه کمبودهایی در زندگی داشتید؟



سخن گفتن از سالی که لحظه لحظه اش با سختی طی شده آسان نیست. سال پیش تنها طی چند ساعت زندگی هایمان زیرو رو شد، مدت ها طول کشید تا آنچه رخ داد را باور کنیم .از همان شب ۲۳ خرداد که با همسرم به دفتر حزب مشارکت مراجعه کردیم و دیدیم در آن پلمپ شده تا امروز لحظه ای را زندگی نکرده ام ، اصلا نمی توانم اسمش را زندگی بگذارم و جالب است تمام این رنجها فقط به دلیل حمایت از بزرگواری صورت گرفت که پیش از آن کاندیداتوری اش از سوی شورای نگهبان تایید شده بود. هر لحظه نبودن حسین در زندگی ام کمبود است، در این یازده ماه روزهای زیادی بوده که نمی دانستیم او کجاست یا در چه حالی است. شب های زیادی بوده که می دانستم حسین جایی برای خوابیدن ندارد به همین دلیل تا صبح بیدار می ماندم. او نزدیک سه ماه در انفرادی بود و مدتی نیز با یک فرد مجنون در یک سلول کوچک به سر می برد تحمل همه این ها واقعا سخت بود، به علاوه مشکلاتی که برای خودم پیش می آمد.



*رفتار خانواده و اطرافیان در برخورد با بازداشت آقای نورانی نژاد چگونه بود ؟





برای آنها در ابتدا پذیرش اینکه حسین انقدر بی گناه به زندان بیفتد خیلی سخت بود، خانواده همسرم مذهبی هستند و حسین هم به خاطر نذری که داشت از ده سال پیش هر سال در ماه رمضان مراسم مذهبی برگزار می کرد، بنابراین شنیدن اینکه برگزاری دعاهای شب های احیا مصداق تبانی علیه نظام است برای آنها خیلی سخت بود، اما خب چاره ای جز کنار آمدن با واقعیت نداشتند.



خانواده همسرم و خودم واقعا در این یک سال سختی های زیادی را تحمل کردند، بیشترین فشار پیگیری پرونده حسین بر دوش خانواده اش و به خصوص مادر او بود که واقعا زحمت زیادی کشیدند. بار زندگی خودم هم بر دوش خانواده ام بود هر سختی که من تحمل کردم به واقع غیر مستقیم بر آنها هم وارد شد، امیدوارم روزی بتوانم محبت هایشان را جبران کنم.



*چرا تا کنون به آقای نورانی نژاد مرخصی نداده اند؟

واقعا این مساله برای خودمان هم جای سوال دارد.همسرم بر اساس قانون آزادی مشروط می باید بعد از گذراندن نیمی از حکمش آزاد می شد، اما مسئولان قضایی بدون هیچ توضیحی از این امر جلوگیری کردند. در تعطیلات نوروز براساس بخش نامه ای که از سوی قوه قضاییه منتشر شد و بنابر آن محکومینی که یک سوم دوران حکمشان را گذرانده بودند از مرخصی نوروزی برخوردار می شدند، باید به مرخصی می آمد اما باز هم از آن جلوگیری شد.حسین باز هم بر اساس قانون می تواند از مرخصی های ماهانه و مرخصی متصل به آزادی برخوردار شود اما هر گاه به دادستانی مراجعه می کنیم به ما می گویند که جواب استعلام برای مرخصی او منفی بوده است، من نمی دانم این استعلام چیست که انقدر به راحتی قانون را دور می زند.







*شنیده شده بود که در این یک سال شما تهدید به سکوت شده اید؟



به دلیل نامه هایی که برای همسرم می نوشتم زمستان سال گذشته سخت ترین روزهای زندگی ام را گذراندم، به گونه ای که مدتی مجبور شدم تهران را ترک کنم. مدت زیادی نتوانستم به ملاقات حسیم بروم و حتی شنیدن صدایش برایم رویا شده بود، از همه بدتر این بود که خانواده ام هم در تحمل این فشارها با من شریک بودند.



زمانی که همسرم را جلوی چشمانم بازداشت کردند و یک شبه زندگی مان از هم پاشید و زمانی که رنج های هموطنانم به خصوص هم نسلانم را می دیدم، راهی نداشتم جز نوشتن تا حداقل درد دلی کرده باشم با دیگران. ما همسران زندانیان بی گناه راهی جز نوشتن نداشتیم. و عجیب است که این نوشته ها تا این حد حساسیت برانگیز شد ، اگر همسران ما مجرم بوده اند و اقدامی علیه کشورشان کرده اند چرا باید نامه هایی که در مورد آنها نوشته می شود تا این حد مورد توجه هم وطنانمان قرار بگیرد به گونه ای که نویسندگان نامه ها برای ننوشتن تحت فشار قرار بگیرند. وبلاگ من مسدود شده و خودم هم به دلیل مسائلی که ذکر شد حتی نیمی از آنچه را که در دل داشته ام را نتوانسته ام بنویسم.







* اگر الان رییس قوه قضاییه، رییس مجلس یا احمدی نژاد مقابلت بود درباره این یک سال، نبودن آقای نورانی نزاد و اتفاق هایی که بر شما رفته چه به او می گفتید؟

به آنها می گفتم اگر ناتوانید در انجام وظیفه ای که در قبال من، همسرم و دیگر هم نسلانم دارید، حداقل کمتر سبب رنج ما شوید. من و همسرم در همین نظام به دنیا آمدیم ، مدرسه رفتیم و ازدواج کردیم. واقعا زندگی مان را به سختی ساختیم هیچ امیدی به دولت برای ساختن آینده مان نداشتیم نه امنیت شغلی داشتیم و نه چشم انداز روشنی، اما به همان زندگی ساده مان راضی بودیم که حالا ازما گرفته شده است. واقعا نمی دانم مسولان این کشور برای من و بقیه هم نسلانم چه جوابی دارند.



حسین کارمند بود از همان ماهی که بازداشت شد حقوق ماهیانه اش نیز قطع شد، من هم که روزنامه ام پیش از آن تعطیل شده بود بنابراین مشکلات مالی زیادی داشتم، بسیاری از خانواده های زندانیان چنین وضعی دارند آیا اصلا تا حالا آنها خودشان را جای ما گذاشته اند.



*همیشه از سختی های این دوران سخن گفته شده، اما به هر حال این یک سال تجربه ها، خوشی ها و شادی هایی هم به همراه داشته است، کمی از دستاوردهای یک سال بدون آقای نورانی نژاد بگویید؟ آیا توانسته اید از این یک سال استفاده کنید؟



به این یک سال که فکر می کنم احساسات متضادی را تجربه می کنم از یک سو واقعا سال سختی بود اما از سویی دیگر سبز هم بود. من در این یک سال شاهد ایستادگی همسرم و هم فکرانش بر سر اعتقاداتشان بودم این برایم غرور آفرین است. مانند دانش آموزی که از آزمونی سخت نمره قبولی گرفته باشد به نظرم همسرم و سایر دوستان اصلاح طلب و سبز چنین نمره ای گرفته اند. دیدن تاثیر تحمل این رنجها نیز بسیار شوق آفرین است چند وقت پیش به روستای کوچکی در لرستان رفته بودم اهالی روستا حسین را می شناختند و او را می ستودند. در این یک سال نشده با هم وطنانم روبه رو شوم و آنها با من هم دردی نکنند، این مساله خیلی روحیه بخش است.



*خانواده های زندانیان سیاسی که اکنون به یک نهاد تبدیل شده است، در این یک سال چه کمک هایی به شما کرده اند؟ آیا این هماهنگی ها توانسته اندکی از سختی های شما را کاهش دهد؟



واقعا می توانیم بگوییم که الان یک خانواده هستیم، به من در این یک سال ثابت شده که انسان هرگز کسانی را که با آنها گریسته فراموش نمی کند. در این یک سال دوستی های بسیار عمیقی بدست آورده ام که هرگز نمی خواهم آنها را از دست بدهم و هرگز آنها را با دوستی های سابقم برابر نمی دانم. من از آزاد شدن هر کدام از زندانی ها به اندازه ای شاد می شوم که گویی حسین آزاد شده چون رنج خانواده هایشان را دیده ام. ما درد مشترک داریم و روزهای زیادی تسلا بخش هم بوده ایم به همین دلیل حالا خانواده شده ایم. در این میان می خواهم از خانم ها زهرا مجردی، مریم قدس و فخرالسادات محتشمی تشکر کنم که خیلی در تحمل این روزها کمکم کرده اند، همین طور از خانم رهنورد که همواره مادرانه در کنار خانواده های زندانیان سیاسی حضور داشته اند. از دوستان حزب مشارکت ، روزنامه نگاران و جوانان اصلاح طلب نیز خیلی ممنونم.







* در این دوران آیا پیش آمده که شما و حسین از فعالیت های اصلاح طلبانه تان پشیمان شده باشید و اگر به قبل برگردید آیا احتمال دارد در شیوه زندگی کردنتان تجدید نظر کنید؟





این سوالی است که در سخت ترین لحظات از خود پرسیده ام و همواره جواب آن منفی بوده است.



چرا که همسرم به راه حق رفته است و بر اساس ارزشهای انسانی ملزم به رفتن به این راه بوده ، بنابراین فکر می کنم هر چند بار که به عقب بازگردیم بازهم همان کارها را خواهیم کرد. فکر کردن به درستی راه رفته شده به انسان روحیه می دهد. هر وقت که برای ملاقات حسین به زندان می روم از او روحیه می گیرم، او واقعا پر از ایمان و انرژی است. زمانی یک مسوولی به من گفت همسرت باید به قدری در زندان بماند که طرز فکرش عوض شود ، من خنده ام گرفت در دلم گفتم پس باید به او حبس ابد دهید.



نامه به سید محمد خاتمی به مناسبت روز پدر: بعد از شما رنجی که به ما رسید ورای تصوراتمان بود




ردای سپید بر تن داشتید که به روزگارمان آمدید تا در فراسوی افق طرحی از امید بیابیم.



آن هنگام نوجوان بودم، یارانم نیز، عهد اول را با شما بستیم که شکوه حضورتان را چون نعمتی بی بدیل دریافته بودیم. از آن زمان غم¬هایمان و شادی هایمان هم چون آرمانمان با شما مشترک شد. بر سر عهد بسته شده اراده پایبندی داشتیم هر چند که فراز و فرودهای این روزگار گاهی از ما گله مندتان کرد و گاهی هم ما از شما گله مند شدیم، گاهی حق با شما بود و گاهی هم خب حق با ما بود.



گاهی از ما دور شدید گاهی هم ما از شما دور شدیم، اما هرگز مهرتان از دلهایمان نرفت و با گذشت زمان با جانمان پیوند یافت.



روزی برخی از یارانم به خطا تا جایی دلگیرتان کردند که رنجیده خاطر گفتید با من این گونه بودید اما بعد از من با شما رفتار دیگری خواهد شد، آن روز گریستم که می دانستم راست می گویید.



درست می گفتید ای یار دیرین اما بعد از شما رنجی که از روزگار بر ما رسید ورای آنچه بود که می پنداشتیم. بعد از شما اول آرزوهایمان را باد با خود برد، بعد یارانمان را و بعد زندگی هایمان را.



گفتگوهایمان هم بعد از شما رنگ و بوی دیگری گرفته است. حالا به جای آرزوها و زندگی هایمان با هم از صبوری و استقامت سخن می گوییم تا زیر سنگینی رنج روزگار کمر خم نکنیم؛ دلخوشی مان گفتن از آخرین دیدار با عزیزان دربندمان است و آخرین سخنانشان. دل خوش کرده ایم به آن لحظات کم یاب که سهم مان است از این روزگار بی انصاف و می دانیم این حق ما نبود که از شما آموختیم گفتگو را، صلح و آرامش را و با همین آموزه ها حرکت کرده بودیم. به رغم همه نامرادی ها خرسندیم از این که نسل بالنده ای شده ایم و در این بالندگی، شما حتی بیش از پدران و مادرانمان سهمیم هستید.



زندگی مشترکم را هم با کلام شما آغاز کردم چون بسیاری دیگر که می خواستند خوشبختی هایشان را هم تقسیم کنند، اما هرگز گمان نمی کردم که آن زندگی به دوسال نرسیده از هم بپاشد که مردش دیری است به اسارت رفته؛ هرگز گمان نمی کردم که روزی نزدیکترین همدمم درختان اوین شوند که چهار فصلشان را دیده ام و از 10 ماه پیش که حسین * همسرم محبوس دیوارهای سنگی است، به اندازه تمام دقایق 300 روز با برگهایشان سخن گفته ام. سبزی تابستانی درختانش را دیده ام، خواب زمستانیشان را و رویش مجددشان را در بهار که نمی دانم در این زمانی که هنوز صورت هایمان از سیلی زمستان سرخ است از چه رو بازهم روییده اند.



10 ماه است که با درختان اوین سخن ها می گویم، از شوق دیدن استواری یارانم و همسرم که چشمانی به رنگ آرمانش دارد، تا رنج حاصل از دیدن سفید شدن موها و محاسنش در جوانی، سال را هم کنار دیوارهای اوین نو کرده ام. دیگر نگاهم به درهای اوین خیره مانده است از انتظاری طولانی برای گشوده شدنش به روی حسین و دیگر یارانم، انتظاری که گویی بی پایان است.



نگاه زینب دخترهفت ساله مهدی محمودیان هم هنوز پس از 10ماه به راه پدر خیره مانده است و فرزندان مهدی اقبال هم روز پدر را نتوانستند در کنار او باشند، اقبال که صدای آسمانیش آرامش بخش خانواده های اسیران سبز بود، هشت ماهی است که در پستوهای زندان حبس شده است. مهسا هم پس از یک سال هنوز چشم به راه مسعود، یار دیرینش مانده است، فرزندان داوود سلیمانی هم و بسیارند همسران و فرزندان و مادران و پدرانی که ماههاست حتی برای چند روز هم به مرخصی نیامده اند و همچون حسین سال تحویل هم پشت دیوارهای اوین بوده اند.



این قصه زندگی ماست، قصه همان نوجوانان پر شور و شوقی که زمانی در کنار هم عهد نخستین را با شما بستند، همانهایی که امروز زخمه های روزگار در میان جوانی پیرشان کرده است. اما همان امید را داریم و همان مهر در دلمان به اندیشه های شما باقی است. به جای همۀ آنها که امروز اسیرند یا سرگردانند در دیار غربت، روز پدر را به شما تبریک می گویم و ایمان دارم که بازهم در کنار شما و یاران غایب از نظرمان به آفتاب سلامی دوباره خواهیم کرد.



پرستو سرمدی 4/4/89

....تو را خدا نگه دار که می روم به سوی سرنوشت.....

اي كاش روزگار سر ايستادن داشت، در آن وداع واپسين ات با او كه شايسته ستايش است.




بي رحم اما سر ايستادن نداشت، اشك هايت را كه مي خواستي پنهان كني مي ديدم از پشت شيشه كابين كه نمي گذاشت در اين وداع واپسين همراه ديرينه ات را در آغوش بگيري، يا بوسه اي بدرقه راهش كني، همو كه زخم خورده از سرزمين مادري عزم ديار ديگري كرد و يار ديگري، سرزمین مادری که خود این روزها در ماتم است از جدایی اجباری فرزندانش.



بغضت را فرو مي خوردي، نگاهت را پنهان مي كردي، به ياريم مي طلبيدي تا اشك هايت را در وداع واپسين ات با خواهر نبينيم. اما دلم مي خواست بگويم اشك هايت را بي هراس رها كن، اشك هايت گواهي است بر استواريت كه اگر اين گونه نبود حداقل در اين روزهاي واپسين فرصت حضور در كنار خواهر را مي يافتي، اما حتي كلمه اي به نرمش نگفتي تا وداع واپسين اين گونه شود از پشت شيشه هاي كابين.



اشك هايت را كه در همه ماههاي سخت گذشته فرو خوردي رها كن ، آن هنگام كه پدر نا اميد از ديدار دوباره ات در بيمارستان بستري مي شد، آن هنگام كه آب شدن مادرت را مي ديدي كه در مسير بي پايان دادستاني و دادگاه انقلاب پير مي شد و آن هنگام كه سرگشته كوچه و خيابانهاي اين سرزمين بودم و مدت ها حتي نمي توانستيم با هم صحبت كنيم. اشک هایت را رها کن چرا که گواهی است بر استواریت بر سر آرمانهایمان که اگر این گونه نبود این همه مدت در پستوهای زندان اسیر نمی ماندی.



اشك هايت را رها كن در اين وداع واپسين با او كه هم نشين ديرينه كويرياتت بود، او كه تا لحظه پايان نگاه از تو بر نمي گرفت ، از نگراني هايش مي گفت و توصيه ها داشت برايت. هم او كه هم دم و همراه همه روزهاي سرد گذشته من بود و نگاه تو را داشت، بوي تو را مي داد و مي توانستم درد دلهايم را برايش بگويم. در اين وداع واپسين با او بغضت را رها كن نازنين.



..... روزگار سر باز ايستادن نداشت بي رحم، فرصت كوتاه طي شد پرده هاي كابين ملاقات پايين آمد تا آخرين لحظه ديدارت با آن يار ديرين آخرين امكان ديدنت از لا به لاي پرده هاي كابين هاي ملاقات باشد......



و عجيب وداع واپسين ات با خواهر بوي اين ترانه را مي داد كه گويي روزي در چنين فضايي سروده شده است:

مرا ببوس مرا ببوس براي آخرين بار خدا تو را نگه دار كه مي روم به سوي سرنوشت/ گذشته ها گذشته بهار ما گذشته منم به جستجوي سرنوشت......







**حسین نورانی نژاد همسرم تردید دارد در بیان رنجایی که بر او و سایر اسیران سبز وارد می شود با این تصور که بیان رنج مبادا استواری و ایستادگی آنان را در زندان زیر سوال ببرد من اما معتقدم شرح رنج های زندانیان خود شاهدی است بر استواری آنان چرا که نشان می دهد آنان در چه شرایطی همچنان استوار مانده اند این البته نوشته ها را مغموم می کند عذر می خواهم از این بابت که نوشته هایم رنگ ماتم دارند.

همسرم استوار است و روحیه بسیار خوبی دارد و اشک هایش در وداع با خواهرش که بسیار عزیز می دارد نیز روحیه او را رنجور نکرده است.





پرستو سرمدی 14/4/89

برای تماس بی پاسخ از اوین




با تماس بي پاسخ مانده بر تلفن همراهم سخن ها داشتم؛ اين روزگار اگر مي گذاشت. تماسي از اوين بي پاسخ مانده است بر تلفن همراهم و نگاهم خيره بر آن و روحم باز هم از كلاس درس استاد كوچ مي كند به پيچ و خم هاي آنجا كه زندانش مي خوانند و سلولي كه محبوبم در پي تماسي بي پاسخ به آن باز مي گردد. او كه مي دانم براي اين تماس بي حاصل چقدر بايد در صف منتظر بماند تا سهمش را از اين روزگار دريافت كند، سهمي به اندازه 4 دقيقه گفتگو با آشنايان كه بايد بين همه آنها تقسيم شود. نگاهم خيره مانده است بر تلفن همراه و روحم حركت مي كند با گامهاي مردي كه به سلولش باز مي گردد، مردي كه مي خواست نان را قسمت كند و آزادي را و زندگي را. تماس بي پاسخ مانده بر تلفن همراهم پاياني است بر تلاش بيهوده من براي بازگشت به زندگي و درس، زندگي كه ديگر زندگي نيست تا او و ديگر پاكان اين ديار اينگونه در بندند، هر چند سال نو شده باشد و درختان سبز اما اين سبزي بي حضور آنان حقيقي نخواهد شد. با تماس بي پاسخ مانده بر تلفن همراهم سخن ها داشتم ، روزگار اگر مي گذاشت. مي خواستم سخن بگويم، از كوچه و خيابان هاي شهرمان كه تو مي خواستي بداني در اين بهار چه شكلي شده است و من مي خواستم بگويم كه فرقي نكرده مثل هميشه است و پنهان كنم كه امروز براي خودم هم تازگي داشت ، گويي كه سالها بود نديده بودمش و نفهميده بودم چقدر تهي و غم زده شده. مي خواستم بگويم كه در روزمرگي هاي مردم شهرمان شما جاري هستيد اما نمي خواستم بگويم كه در نگاهشان گويي چيزي يخ زده ، چيزي شبيه زندگي. با تماس بي پاسخ مانده بر تلفن همراهم مي خواستم بگويم كه دلتنگ زندگي مان هستم و مي خواهم بازگردي و ديگر نمي خواستم زماني كه مي گويي نمي خواهي براي آزاديت تلاش كنيم چرا كه حتي فكر دور شدن از ديگر اسراي سبز دلتنگت مي كند ساكت بنشينم. اين بار مي خواستم بگويم كه كمي هم به خودمان فكر كن و به دلتنگي هاي من. مي خواستم بگويم كه مي دانم آنان كه كودكي چشم به راه دارند و يا پدر و مادر پيري منتظر محق ترند براي آمدن اما من ديگر واقعا دلتنگم براي خانه مان. همان خانه اي كه ديروز كه بعد از مدت ها ديدمش تعجب كردم آنقدر كه برايم نا آشنا شده بود و خاطرات شيرين باهم بودنمان در آن گويي رويايي دور بود كه هيچ گاه واقعيت نداشت. با تماس بي حاصل مانده بر تلفن همراهم مي خواستم بگويم كه با اين گزارشهايي كه از فشار بر زندانيان منتشر مي شود ديگر نمي توانم آرام بشينم و وقتي مي گويي حالت خوب است و مشكلي نداري ساده لوحانه باور كنم ، حتي وقتي كه مي دانم بازهم بيمار شده اي و بايد درمان شوي. مي خواستم به محموديان پيغام دهم كه تصويرش با پاي بسته در بيمارستان چقدرشبيه به استواري دماوند است، پيل سپيد پاي در بند، و نمي خواستم بگويم كه حزبي كه دوست مي داريش و جوانيت را برايش گذاشته اي بي پروانه شده تا كبوتران بامش آشيانه اي براي آرامش نداشته باشند. ....اما تماس بي پاسخ مانده است بر تلفن همراهم ، نگاهم خيره بر آن و روحم به دنبال گامهاي آن مرد كه به سلول باز مي گردد...





.. • امروز در كلاس درس نشسته بودم ، منتظر تماس حسين از زندان كه يك دفعه فهميدم او پيشترتماس گرفته بوده و من غافل از آن پاسخي نداده ام به تلفن ، يك باره از كلاس پر كشيدم به سمت اوين و صداي استاد در هياهوي صداي زندان گم شد


بهار 89

پرستو سرمدی: همسر من به جرم مخالفت با احمدی نژاد هشت ماه در زندان است






حسین نورانی نژاد رییس شاخه اطلاع رسانی حزب مشارکت نیز هشت ماه در زندان است و تاکنون از حق مرخصی هم محروم بوده است.



پرستو سرمدی همسر این زندانی سیاسی به خبرنگار جرس می گوید:



بهتر است احمدی نژاد توضيح دهند كه چرا اكثر كساني كه در يك سال گذشته به زندان ها افتاده اند و تحت فشار قرار گرفته اند از مخالفان ايشان و از حاميان آقايان موسوي و كروبي و نامزد هاي رقيب ايشان هستند، روزنامه نگاران و فعالان سياسي اصلاح طلب ، فعالان جنبش زنان و تشكل هاي مدني و جواناني كه مخالفان دولت احمدي نژاد را تشكيل مي دهند، آيا حتي يك نفر از زندانيان سياسي را مي توانند نام ببرند كه از مخالفان ايشان نباشند؟ منظورشان از اینکه مخالفان من آزاد هستند یعنی چه کسانی؟ شاید اگر زندان های ایران جا برای همه مخالفان داشت همه کسانی که منتقد ایشان بودند را هم دستگیر می کردند؟.



این روزنامه نگار ادامه می دهد: حسين نوراني نژاد هشت ماه است كه در اوين به سر مي برد از مجموع اين مدت، نزديك به سه ماه در سلول انفرادي و تحت فشار بوده است تنها به اين دليل كه رييس كميته اطلاع رساني حزب مشاركت از احزاب اصلاح طلب مخالف آقاي احمدي نژاد است. به او اجازه ندادند كه حتي تعطيلات نوروز را در كنار خانواده بگذراند. جرم همسرم تبليغ عليه نظام از طريق مشاركت در سايت نوروز( سايت حزب مشاركت) و برپايي اجتماع عليه نظام از طريق تشكيل مراسم هاي دعا خواني در حسينيه دارالزهرا كه نزديك به اصلاح طلبان و مخالفان آقاي احمدي نژاد است عنوان شده است، يعني مخالفان آقاي احمدي نژاد حتي حق ندارند مراسم مذهبي برگزار كنندحسین نورانی نژاد را آزاد نکنید

 
اریبهشت 89

دیدار موسوی و رهنورد با خانواده حسین نورانی نژاد




جرس:مهندس موسوی و دکتر رهنورد در ادامه دیدارهای نوروزی خود با خانواده های زندانیان سیاسی به د یدار خانواده حسین نورانی نژاد عضو جبهه مشارکت که همچنان در بند گرفتار است ،رفتند.

پیام اعضای دربند جبهه مشارکت ایران اسلامی به مناسبت سال نو




نوروز: داوود سليماني، حسين نوراني نژاد، مهدي محموديان زندانیان جبهه مشارکت ایران اسلامی که در سال نو امکان حضور در کنار خانواده را نیافتند در پیامی سال نو را به مردم ایران تبریک گفتند.

متن این پیام به شرح زیر است:

به نام خداوند بخشنده مهربان

ز كوي يار مي آيد نسيم باد نوروزي از اين باد ار مدد خواهي چراغ دل بر افروزي

هر سال نوروز چانچه سعادتمند مي بوديم مي توانستيم چند تن از عزيزانمان را در كنار سفره هفت سين خود جمع كنيم ، اما امسال به جاي سفره كوچكمان، سفره هفت سيني به عظمت و بزرگي سرزمينمان ايران داريم و با مليون ها انساني كه پاي دعاي سال تحويل شان افتخار حضور يافته ايم به استقبال نوروز مي رويم.

امسال شايد در كنار همسر،پدر، مادر و فرزندانمان نيستيم اما افتخار يافته ايم در كنار ده ها نفر از برادرانمان باشيم، برادراني كه نه از روي تقدير بلكه از روي انتخاب آزادانه و بر اساس انديشه مان با آن ها پيمان اخوت بسته ايم ،در كنار آنها دعاي حول حالنا مي خوانيم و به همه كساني كه در دل هاي نامهربان شان گمان مي كردند با چند ديوار آجري و بتني توانسته اند سين هاي هفت سين را از ما بگيرند مي گوييم امسال هفت سين ما ده ها مليون سين دارد به سبزي همه ملت ايران و سفره اي به وسعت سرزمين مان .

نوروز بر همه ايرانيان فرخنده باد

اعضاي در بند جبهه مشاركت

داوود سليماني، حسين نوراني نژاد، مهدي محموديان





دیدار موسوی و رهنورد

فشار نیروهای امنیتی به همسر حسین نورانی نژاد




پنجشنبه, ۲۹م بهمن, ۱۳۸۸

دلیل اصلی این فشارها که بر این روزنامه نگار وارد شده است فعالیت‎های او برای پیگیری وضعیت همسر دربندش و اطلاع رسانی در خصوص وی بوده است.

کلمه: براساس اخبار رسیده نیروهای امنیتی فشار بسیار زیادی را بر پرستو سرمدی همسر حسین نورانی نژاد روزنامه نگار دربند و عضو جبهه مشارکت طی هفته اخیر وارد کرده اند به صورتی که وی در نهایت مجبور به ترک تهران شده است.

به گزارش ندای سبز آزادی دلیل اصلی این فشارها که بر این روزنامه نگار وارد شده است فعالیت‎های او برای پیگیری وضعیت همسر دربندش و اطلاع رسانی در خصوص وی بوده است.



برای آذر منصوری، مادرانه در بند

سلام بر آذر منصوري


اين روزها به لطف دوستي مشغول خواندن كتابي از مسعود بهنود به نام "دربند اما سبز" هستم ، بهنود با آن قلم مسحور كننده اش شرحي داده از 132 روزي كه در سال 79 در اوين گذرانده است ، ازانفرادي از چهار ديواري كوچكي كه به اندازه يك انسان است وهر كس آمده چيزي بر ديوار آن نگاشته است.



ديوارهاي بند 209 زندان اوين سخن ها دارند براي گفتن، سه سال پيش كه به جرم زن بودن چند روزي را مهمان اين بند بودم صداي ديوارها را شنيدم و شرمساري شان را حس كردم ،چه بزرگاني كه ماهها و حتي سالها تنها همدم شان همين ديوارها بوده اند، پس به هم نشيني شرمسارانه با خوبان عادت دارند، اما من باور دادم كه تا به حال شرمي چنان احساس نكرده اند كه از ديدار با شما به آنها دست داده است.ديوارهاي سلول شما حرمتي و اندوهي دوچندان يافته اند و آنان كه شما را در اين ديوارها محصور كرده اند آبرويي صد چندان از دست داده اند.



آذر منصوري عزيز

بسيار از ويژگي هاي اخلاقي شما شنيده بودم از بزرگواري و فروتني احترام برانگيزي كه حسين بسيار از آن مي گفت ، اما تا روزيكه خود با آن مواجه شدم عمقش را نفهميده بودم. روزي كه دلگيري داشتم و شما مي خواستيد آن را از دلم خارج كنيد يادتان هست ، آنچنان مادرانه و بزرگوارانه رفتار مي كرديد كه من از شرم آرزو مي كردم زمان، كمي به عقب باز مي گشت تا من هيچ گاه ناراحتيم را پيش شما بيان نمي كردم . خيلي پيش مي آيد كه با تمام وجود آرزو مي كنم اين نظم لعنتي كمي به هم بريزد مثلا بتوانيم زمان را به عقب ببريم يا به جلو يا چشم باز كنيم و ببينيم آن حادثه ناگوار هر گز اتفاق نيفتاده است اما واقعيت هميشه مي خواهد خود را مثل كنه به آدم بچسباند.مثل واقعيت شهادت تعدادي از هم نسلانم در اين چهار ماه كه مثل خوره به جان روحم افتاده است و واقعيت در بند بودن شما و دلتنگي هاي ما.



آن روزهم چنين بود از پيش شما كه رفتم مدتي قدم زدم، مي خواستم تنها باشم و به شما فكر كنم چيزي را يافته بودم نگاه و رفتاري زنانه و مادرانه كه مي توانست به راحتي معادلات سياسي را به هم بزند و ناديده بگيرد. بعد از آن هر گاه مي خواستم از حضور زنان در سياست دفاع كنم و آن را سبب اخلاقي تر شدن عرصه سياست و فراتر از آن تضمين صلح در جهان بدانم مي گفتم دليلش مشخص است وجود خانم آذر منصوري.



حالا شمائيد و سلول انفرادي زندان اوين نمي دانم در شب سالگرد پرپر شدن دخترتان بر شما چه رفت

اما حتما سارا آنجا بود در كنارتان و به وجود مادري چون شما مي باليد، سلولتان سبز شده بود، سبز سبز مانند شما كه دربند اما سبز هستيد.





















برای مادران سبز سرزمینم فخرالسادات محتشمی و زهرا مجردی”







پرستو سرمدی، همسر حسین نورانی نژاد، رییس دربند کمیته اطلاع رسانی جبهه مشارکت در نامه ای خطاب به فخرالسادات محتشمی و زهرا مجردی، همسران مصطفی تاجراده و محسن میردامادی، صبر و استقامت آنها را ستوده است.

متن این نامه بدین شرح است:

اشک هایتان را که تلاش می کنید پنهان کنید دیده ام، اشک هایتان را که برای سختی هایی که بر همسرانتان رفته بی اختیار می ریزند تند تند پاک می کنید و بعد شوخی هایتان را از سر می گیرید تا دلهایمان نپوسد از امتداد این شب روسیاه، برایمان مادری می کنید و مانند همه مادرها می خواهید بار همه رنج های فرزندانتان را به تنهایی بر دوش بکشید.

به گمانم میدانید که من و هم نسلانم تصور چنین روزهایی را هم نمی کردیم وبرای آن آمادگی نداشتیم ، بر خلاف شما که از همان سالهای اول جوانی تان آماده فدا شدن برای آرمانهایتان بودید، ما تنها به شور زندگی، به عشق ها و آرزوهایمان اندیشیده بودیم بی خبر از هزینه گزافی که برای آن ها باید بپردازیم.

اولین بار که احساس کردم بر خلاف خوش باوری هایمان سهم کوچکمان از دنیا را قرار نیست به این سادگی ها به دست آوریم، آخرین روزهای سال گذشته بود، با دوستانم دور میز نشسته بودیم، بوی چوب سوخته وهزار و یک جور ماده منفجره دور و ورمان را گرفته بود و ما بی توجه به آنچه در شهر می گذشت نشسته بودیم وبه سرنوشت مبهم مان می نگریستیم. چهارشنبه سوری بود کمی بعد از آنکه یگانه محبوب و امیدمان آب پاکی را روی دستمان ریخت و انصرافش را رسما اعلام کرد.

دوستانم ماهها برای بازگرداندنش به صحنه تلاش کرده بودند ، آمدنش غوغایی در سرزمینمان به پا کرده بود اما جایی کسی دری را بسته بود و او ناگزیر به خلوت گزیدن بود. دور میز نشسته بودیم و هر کس سعی می کرد راهی بیابد، هر کسی نظری می داد اما صدایشان را نمی شنیدم صدایشان در هیاهوی آتش و دود گم شده بود. احساس می کردم سالها گذشته و من دارم از سالها بعد به آن تصویر می نگرم. چهره های پاکشان را می دیدم، جوانانی به دنبال آرامش و کورسویی امید، حسین هم بود همراه و یار همیشگیم با فروتنی و سکوت نشسته بود.

دور میز نشسته بودند دوستانم ، به دنبال راهی به رهایی اما بی خبر از آتش بازی شهر که به جان آرزوهایمان افتاده بود.از سالها بعد تصویر را نظاره می کردم ، چهره های جوان کمرنگ و کم رنگ تر می شدند و یکی یکی از جمع می رفتند.

خیلی نگذشته از آن شب چهارشنبه سوری سال ۸۷ ، از آن جمع خیلی ها اسیر شدند و برخی دربدر غربت و یاران ناشناخته بسیاری برای همیشه از کنار ما رفتند، بی گناه بی گناه و تنها از آن رو که هیچ نیرویی توان مقابله با اندیشه های سبزشان را نداشت، جوانان سبزی که بی کینه از مملکتی که هیچ خیری برایشان نداشته است به دنبال راهی مسالمت آمیز برای تغیر عمل کردها به حمایت از مردی سبز نشستند، اما با نامردمی مواجه شدند.

می بینید مادرانم این روزگار سرد سهم نسل من است، سهمی ناعادلانه که خودمان باید آن را تغیر دهیم شما به اندازه کافی برای آزادی و شادی ما کوشیده اید و هزینه داده اید حتی بیش از وظیفه خود انجام داده اید، شما همان زنانی هستید که ۳۰ سال پیش انقلاب را به امید آزادی به پیروزی رساندید، همان زنانی هستید که همسرانتان را به جبهه ها فرستادید، همان زنانی هستید که تلاش کردید برای مقابله با انحرافها اصلاحات را به پیش برید، شما همان زنانی هستید که سالهاست دمی برای خود زندگی نکرده اید.

زهرا مجردی عزیز، الهه مادر

در طول این ماههایی که حسین عزیزترینم را در کنار ندارم شاهد تلاشهایتان برای آرامش دادن به همسران و فرزندان اسرای سبز هستم، به اندازه ای آرام و صبور و در خدمت دیگران هستید که یادمان می رود شما هم عزیزی در بند دارید، هرگز گلایه ای از شما نشنیده ام، من حتی نفهمیده بودم زانوهایتان درد می کند، می دانم این ناشی از ایمانی است که به راه سبزمان دارید ، ایمانی که عمق آن برایم تعجب برانگیز است یک بار شنیدم که خدا را شکر می کردید از حضور همسر آزاده تان در بند و می گفتید خداوند فرصتی در اختیار او قرارداده تا اگر در زمان در بند بودن دیگران ندانسته کوتاهی کرده جبران کند. زمانی در پاسخ به دوستی که پیشنهاد می کرد از همسرتان بخواهید بگوید در انتخابات تقلبی صورت نگرفته تا زودتر آزاد شود گفتید اگر حضور همسرم در زندان برای دلهای خانواده شهدای سبز تسکین بخش است حاضر نیستم حتی یک روز زودتر آزاد شود، می دانم داشتن این روحیه تنها مخصوص انسانهای خاص است.

فخرالسادات محتشمی، مادر فیروزه ای

از سالها پیش از شما آموخته ام از همان دوره اصلاحات که بسیار برای آشتی فعالان حقوق زنان با دولت می کوشیدید تا شاید به کمک هم بتوانند گرهی از کار فروبسته زنان این دیار بگشایند، از آن زمان تا حالا که روزهایتان را وقف اسرای سبز و خانواده هایشان می کنید، از شما آموخته ام. با رشادت هایتان نیرو گرفته ام و با صبوری و استواریتان دلگرم شده ام. آن هنگام که آه می کشید از ظلمی که به مصطفای مقاومتان رفته می بینم که هستی به لرزه می افتد و آن هنگام که می گویید طاقت تان به پایان رسیده، می فهمم که صبرروزگار هم از این همه ظلم به پایان رسیده، چرا که می دانم از دل روزگار خبر دارید، من شرم آسمان را دیدم در غدیری که دل شما را شاد نکرد و فخرسرزمینم را آن هنگام که گفتید مفتخرم به همسری کسی که چنین استوار ایستاده است.

زهرا مجردی و فخرالسادات محتشمی پور، مادران سبزم

برایمان مادری می کنید، بگذارید ما هم وظیفه فرزندی را به جای آوریم، سنگینی غم هایتان را بر شانه هایمان بگیریم ولبخند را بر لب هایتان ببینیم، شما که سبزید و روح زندگی از شما جریان می گیرد.

بگذارید در این شب یلدا آب و جارو کنیم خانه هایتان را برای استقبال از مردان استواری که روزی خواهند آمد

اول دی 88

نامه به همسرم حسین در انتظار صدور حکم دادگاه: به راه حق رفته‌ای خدا نگه دارت




نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم دی 1388



با دست بندی بر دست آمده‌ای ولبخندی بر لب، در جامه آبی زندان؛ در این هیات چه سبز می‌نمایی و چه استوار.

پدر به گریه می‌افتد، هر گز گمان نمی برد پسری که این گونه به پاکی شهره است چنین به بند کشیده شود و مادر نفرینی بر آمده از ظلمی سترگ را فرو می‌خورد، ظلمی که بر جگر گوشه اش روا می‌رود، فرزندی که با نان حلال بزرگ کرده و اندیشه‌های پاک تا در چنین روزهایی یاریگر دیگران باشد. خواهرت، خواهرم و دوستانت خشمگینند از دستبندی که شرمسالارنه بر دستانت زنجیر شده است.

اما من در این هیبت جز زیبایی نمی بینم، این هیات آزادگی است و ایستادگی بر آرمانهای سبزمان.

آرام و مطمئن گام بر می‌داری، به مسیحا مانند شده‌ای با تاج خاری به نام کیفر خواست که قرار است در محکمه بر سرت گذاشته شود، محکمه‌ای که قرار است دست مزد خدماتت را تعین کند و سرنوشت مرا.

پیش از محکمه چند دقیقه‌ای رخصت دیدار یافته ام. درست بعد از 122 روز اولین باری است که چنین چشم در چشم و بی واسطه با هم سخن می‌گوییم و اولین بار است که به خودت مانند شده ای، پیش از این هر وقت در زندان می‌دیدمت لاغرتر و بی رنگ تر شده بودی و به سختی می‌توانستم باز شناسمت.

سخن می‌گویی از آرزوهایی که برای آشیانه کوچکمان داشته‌ای وبرای خوشبخت کردن من، اما حالا دست بسته ای. عذر گناه ناکرده می‌خواهی و می‌گویی به راه حق رفته‌ای راهی که جز آن نمی شناسی وبر اساس باورهایت گریزی جز رفتن به آن راه نداری، می‌گویی حتی بازجوها هم از عشقمان با خبر بودند ، عشقی که پیروز شد بر تفاوت هایی که در باورها وعقایدمان داشته ایم. می‌خواهی تاری از گیسوانم را برایت بگذارم و به دنبال زندگیم بروم.

می گویم می‌دانم به راه حق رفته ای، جز این هم انتظاری از تو نداشته ام ، قرار این نبود که زندگی هایمان از هم بپاشد اما قرار هم نبود که اگر روزی رفتن به راه حق پر هزینه شد از آن بازگردیم. می‌گویم افتخار می‌کنم به همسری تو حتی اگر تنها حاصلش نامی در شناسنامه ام باشد و بی پایانی این روزهای تنهایی. می‌گویم برای ادامه راه به باورهای تو اقتدا می‌کنم که چنین استوارت نگاه داشته است و می‌دانم که حسین نام سبزهمه آزادگان جهان است.

فرصت گفتگو تمام می‌شود و محکمه آغاز، قرار است حکمی داده شود برای ادامه زندگی مان، مدت هاست که منتظر این حکمم و آماده پذیرش آن ، از همان تابستان که تو رفتی و من هم آشیانه‌ای را که بی تو نمی توانستم تحمل کنم ترک کردم از همان زمان تا کنون خانه ام را در کیف دستی کوچکی جای داده ام وسرگردانم در کوچه پس کوچه‌های سرزمینم.

منتظر حکم قاضی نشسته ام پشت در بسته ی مکانی که دادگاهش می‌خوانند. به قاضی بگو دل بسته آشیانه کوچکمان هستم که حتی نتوانستیم دومین سال ساختنش را باهم جشن بگیریم . همان آشیانه‌ای که به سختی و بی یاری اداره کنندگان این دیار ساختیم و بعد به این راحتی از ما گرفتند. اداره کنندگانی که حالا شبیه آن مرد معتادی شده اند که همسرش را می‌زد و می‌گفت خرجی که نمی دهم محبتی هم که برایش ندارم اگر کتکش هم نزنم یادش می‌رود شوهری دارد.

پشت در دادگاه نشسته ام و به ادامه زندگی مان فکر می‌کنم آیا باید آب و جارو کنم آشیانه ام را برای بازگشت مرد زندگیم یا وسایلم را جمع کنم وبروم به آشیانه کوچکتری که برای یک نفر کافی باشد؟ آیا باید لباسهای زمستانیت را هم مانند تابستانیها و پاییزی ها جمع کنم؟ حالا که دیگر سال رو به اتمام است و بهار نزدیک. تو آیا با بهاری که می‌رسد از راه باز می‌گردی یا نوروز راهم پشت دیوارهای سنگی جشن خواهی گرفت؟ آیا روزگار سرود دیگری سر خواهد داد؟

به قاضی بگو می‌خواهیم به زندگیمان باز گردیم، ما و همه هم نسلانمان اما هرگز از ما نخواهید که از راه حق که چون بهار سبز است بازگردیم و نخواهید فراموش کنیم لاله هایی را که پرپر شدند و در این بهار در کنار ما نخواهند بود.

.....دادگاه تمام شده است و تو رفته‌ای ومن فراموش کردم تار مویم را برایت بگذارم...رفته‌ای به راه حق خدانگه دارت.....

پرستو سرمدی

همسر حسین نورانی‌نژاد رییس کمیته اطلاع رسانی جبهه مشارکت 28 دی 88

يوسف مي خوانم تا سرزمينمان سبز شود و تو بيايي




نوشته شده در چهارشنبه بیست و هفتم آبان 1388


بي خود نبود كه به خواب عزيزي آمده بودي و گفته بودي سوره يوسف را بخوانيم تا بيايي. آمده بودي با همان چشمان سبز ونگاه معصوم و لبخند هميشگي و گفته بودي اگر هر شب يوسف را بخوانيم مي آيي؛ انگار از قبل مي دانستي قرار است ديدارت را از من دريغ كنند ؛ همان سهم چند دقيقه در هفته كه به آن راضي شده بودم.

مي گويند براي آنكه رخصت ديدار بيابم نبايد بنويسم؛ نبايد بنويسم كه بيشتر از دو ماه است تو را تنهاي تنها در يك چهار ديواري كوچك بي آسماني انداخته اند تا لابد دلسوزي براي اين مملكت براي هفت پشتت بس شود، همان اتاق كوچك كه شنيده ام مثل قبر مي ماند؛ با وسعتي به اندازه يك قدم و سقفي كه انگار روي دل آدم سنگيني مي كند تا ارتباطت با دنيا تنها به حضور بازجويي متصل شود، همان بازجو كه تو را با چشم بسته روبه ديوار مي نشاند و مدام سوالهاي تكراري مي پرسد و دوست ندارد بنويسم كه بي شك توان نگاه كردن به چشمانت را ندارد.

وما هنوز بعد از اين همه مدت نفهميده ايم كه به كدامين گناه چنين ظلمي را بر تو روا مي دارند؟

نبايد بنويسم كه زينب دختر مهدي محموديان ازغم نديدن پدرش هر شب تب مي كند و هنوز بعد از دو ماه حتي نتوانسته صداي پدر را بشنود. چه خوش گمان بود كه تصور مي كرد ورودش به سال اول مدرسه را دست در دست پدر جشن مي گيرد؛ مي گويند دختر معصوم عكس پدر را رو به خورشيد مي گيرد و دعا مي كند. به دوستانش گفته پدرم به مسافرت رفته اما ميدانم يك رازي هست كه بزرگترها به من نمي گويند؛ يادته به مهدي قول داده بودي در نبودنش هواي زينب را داشته باشي؛ بدقولي كردي عزيز.

نبايد از فرنيك برايت بنويسم؛ دختر حنيف بالاخره به دنيا آمد، بدون نوازشهاي آرام بخش پدري كه خانه به دوش است تا سنگيني ظلمي كه بر عمه ها و عموها شده را گردن گيرد ، دختري كه دنيا در بدو ورودش فرش قرمزي برايش پهن نكرد، نيستي تا به او بگويي انقدر گريه نكن دنيا كه قرار نيست براي هميشته دخترها را از پدرانشان جدا كند، روزهاي سبز با هم بودن هم مي آيد. نيستي تا به زينب و فرنيك بگويي براي اين روزهاي تنهايي پدرانشان را مقصر ندانند، آنها تنها به خاطر لبخندي بر لب هاي شما رفته اند، كاري كه پدر بزرگهايتان هم برايش تلاش كردند اما نتوانستند.

ديگر براي فخري محتشمي نبايد بنويسم كه دخترانت را كجا مي جويي؟ او كه پس از پنج ماه عدالتي براي همسرآزاده اش نيافته و كو به كوي به دنبال دختران فيروزه ايش مي گردد كه گويي در اين سرزمين گم شده اند.

نبايد بنويسم از همسر عبالله مومني كه سرنوشتش با تنهايي گره خورد يا از جوانان هم حزبيت در مشاركت كه مثل ستاره هايي يكي يكي به بند كشيده مي شوند.

و از همه مهمتر جنبش سبزي كه با همه فشارها به پيش مي رود و مردم سبز انديشي كه ايمان و استواريشان هميشه چند قدم جلوتر از خشونت دشمنانشان حركت مي كند و از اينكه من و هم نسلانم هرگز هر چقدر هم نامردمي ها افزايش يابد آرمانهاي سبز و ميرحسين مان را رها نخواهيم كرد.

اين ها را نبايد بنويسم اصلا از خيرشان بگذر، از خودت بگو ؛ مي گويند صداي قران خواندنت هر غروب بر سلولها و راه روهاي بند 209 طنين انداز است.صوت زيبايي داري مي دانم ؛ مي گويند روحيه فوق العاده ات بعد از دوماه انفرادي كشيدن همه را متعجب كرده؛ مي گويند زير بار حرفهاي نامربوط زندانبانها نمي روي و درخواستي از آنها نمي كني حتي براي تماس با من . به همين اندك خبرهايي كه از تو مي رسد دل خوشم و به همان آخرين تصويري كه از خطوط چهره ات در ذهنم دارم همان آخرين ديدار كه گفتي تار مويم را كه بر لباست مانده بود نگاه داشته اي و به جاي من با او سخن مي گويي.

به خواب عزيزي آمده بودي و گفته بودي يوسف بخوانيم تا بيايي، سوره يوسف را چند بار خواندم چه شباهت قريبي دارد با تو و ديگر آزادگان در بند ، او كه بي گناه و به حكم هوسي به بند افتاد؛ آنقدر صبوري ومقاومت كرد تا زندانبان رسوا شد وبعد آرمانهاي سبزش را براي سرزمينش محقق كرد؛ بي شك سرنوشت تو و ديگر آزادگان در بند هم چنين است؛ پس من ديگر از نديدنت هم گله اي نمي كنم تا باد بوي پيراهنت را با خود بياورد.

پرستو سرمدي همسر حسين نوراني ن‍ژاد

26/8/88





پاسخ آیت الله منتظری به تظلم خواهی مادر حسین نورانی نژاد




نوشته شده در دوشنبه بیست و پنجم آبان 1388


‏‏بسمه تعالى ‏

‏حضور محترم خانم زهرا رضا دامت توفيقاتها

‏پس از سلام و تحيت، اوضاع پيش آمده براى كشور بسيار‏ ‏تأسف آور است‌. فجايع اخير نقطه سياهى در كارنامه مسئولين‏ ‏امر است‌، كه هيچ توجيهى عقلى و منطقى ندارد. ‏ ‏اينكه به حركت آرام مردم و اعتراض آنان عنوان اغتشاش بدهيم‏ ‏مسأله را حل نمى كند. فقط يك راه قابل قبول است و آن برگشت‏ ‏از راه اشتباه و جبران آن مى‎باشد.

آزاد كردن زندانيان سياسى‏ ‏اولين اقدامى است كه مسئولين امر بايد هرچه زودتر عملى كنند‏ ‏وگرنه خسارتهاى دنيوى و اخروى فراوان در پى خواهد‏ ‏داشت . حتى يك ساعت سلب آزادى مردم بى گناه گناهى است‏ ‏بزرگ.‏ ‏

اميد است مسئولين به وظائف خويش توجه نمايند، و خدا به‏ ‏جنابعالى صبر و اجر عنايت فرمايد. "انما يوفى الصابرون‏ ‏اجرهم بغير حساب ". ‏ ‏

والسلام عليكم

حسين‌على منتظرى

‏‏1388/8/23‏‏









نامه پرستو سرمدی به دادستان تهران: آيا بايد باور كنيم همسرانمان را گروگان گرفته اند؟




نوشته شده در شنبه نهم آبان 1388



جناب آقاي جعفري

دادستان محترم تهران

سلام



همسر حسين نوراني نژاد هستم رييس كميته اطلاع رساني جبهه مشاركت كه امروز چهل و هشتمين روزي است كه در سلول انفرادي بند 209 زندان اوين به سر مي برد. حتما از شرايط سلول انفرادي خبر داريد چهارديواري كوچكي به اندازه يك نفر ، بدون منفذ و راهي به آسمان كه لااقل انسان را از آمدن شب و روز با خبر كند، حسين در آن چهارديواري رسوا با هيچ كس ارتباطي ندارد به جز بازجو كه براي رفتن به پيش او بايد چشم بند به چشم زند و در اتاق بازجويي رو به ديوار بنشيند تا مبادا نگاهش به چهره بازجو بيفتند و شايد هم از اين رو كه بازجو ياراي نگاه كردن به چشمان سبز همسرم را ندارد، چشماني كه ميدانم ايمان و عشق به همگان در آن موج مي زند، چشماني عاري از كينه حتي كينه همان بازجو كه براي محكوم كردن او تلاش مي كند.



حالا حسين 48 روز است كه در چنين شرايطي به سر مي برد، سلول انفرادي كه از مصاديق شكنجه محسوب مي شود و من نگرانم كه اين وضعيت حال او را كه به بيماري آسم مبتلاست وخيم كند.



ما در اين مدت به رغم مراجعات مكررمان به دادگاه انقلاب و دادستاني حتي پاسخي در مورد دليل بازداشت او دريافت نكرديم و هنوز وكيل همسرم نتوانسته خبري از پرونده او به دست بياورد. از اجراي عدالت در اين دستگاه قضايي نا اميد بوديم تا اينكه شما روز چهارشنبه هفته گذشته در ديدار با مادر همسرم و خانواده ساير زندانيان سياسي قول داديد كه براي مشخص شدن وضعيت بلاتكليف همسرانمان و آزادي آنان تلاش كنيد. ما به اين قول شما اميد بسته ايم و آزادي آقاي قوچاني بر اميدمان افزوده است. در آن جلسه سخنان زيادي گفته شد از جمله اينكه به مادر همسرم گفته ايد مي دانيد او مرتكب جرمي نشده است و بايد آزاد شود، همچنين اميدواريهايي براي ديگر آزاديخواهان در بند داده ايد. مي خواهيم به اين اميدواريها دل خوش كنيم اما برخي اخبار كه از گوشه و كنار مي رسد، شاخه نازك اميدمان را به لرزه مي اندازد. مثلا گفته مي شود علت دست گيري همسران ما حقوقي نيست بلكه سياسي است و بايد براي آزادي آنها راه حل سياسي بيابيم و اينكه آنها آزاد خواهند شد به شرطي كه روز 13 آبان خيابان هاي ايران مملو از سبز انديشان نشود. من نمي دانم اين ديگر چه شروطي است، آيا برخي ها مي خواهند بار جلب رضايت از مردمي كه معتقدند در انتخابات خردادماه به شعورشان توهين شده است را بر دوش خسته خانواده زندانيان سياسي بگذارند، همان برخي هايي كه پس از 5 ماه با در دست داشتن همه امكانات تبليغاتي و امكاناتي ديگر مانند بازداشتگاه كهريزك حتي نتوانسته اند به اين هدف نزديك شوند. آيا بايد باور كنيم كه همسرانمان به گروگان گرفته شده اند تا ديگر انديشه سبزي نرويد و نگاهي سبز نبيند؟ما منتظريم تا عملي شدن قولهاي شما خط بطلاني بر اين حرف و حديث ها بكشد.





آقاي دادستان زماني كه شما در دفترتان مشغول صحبت با نمايندگان خانواده هاي زندانيان سياسي بوديد ما پايين دفترتان ايستاده بوديم با عكس هايي از همسرانمان، رهگذران مي آمدند و سريع مي رفتند چرا كه مامورماموران نيروي انتظامي اجازه ايستادن در كنار ما را به آنها نمي دادند. اما در همان لحظات كوتاه گذرشان سخناني شنيديم كه قلب هايمان را مملو از محبت كرد و مرهمي بر دلهاي شكسته مان گذاشت.


زناني خوش قلب كه مي گفتند هر روز در نمازهايشان همسرانمان را دعا مي كنند، مرداني كه مي گفتند دعاي شب هاي جمعه شان آزادي همسران ماست و در ميان آنها كودكي دست فروش كه گفت همسرم را مي شناسد، با حسين در خيابان ميرداماد آشنا شده بود خيابان محل كارش كه به لطف اين بازداشت در حال از دست دادن آن است. پسرك دست فروش با آن صورت معصومش مدام از دليل زنداني شدن همسرم مي پرسيد و نگران او بود و من نمي دانستم بايد به چه زباني توضيح دهم تا براي او قابل فهم باشد. او كه شايد دزديدن يك تكه نان بزرگ ترين جرمي باشد كه مي تواند تصور كند چگونه مي تواند بفهمد انسانهايي ماههاست به دليل عقايدشان در زندان به سر مي برند. نام زندان كه مي آمد پسرك مي ترسيد شايد به حكم تجربه دوستانش ورود به زندان را براي خود قريب الوقوع مي ديد، اما حتي نمي دانست زندان چگونه جايي است، چند بار مجبور شدم برايش توضيح دهم ساختماني كه مقابل آن جمع شده ايم دادستاني است نه زندان و قرار است داد ما را بستاند. پسرك معصوم همين كه گفت براي آزادي حسين دعا مي كند آرام شدم آرامشي كه ايمان دارم تا آمدن حسين در وجودم سبز خواهد ماند.



مي دانم كه حسين را نمي شناسيد اگر مي شناختيد مي دانستيد كه او از سالها پيش زماني كه در ابتداي جوانيش مدير مشاركت هاي مردمي شهرداري منطقه 17 بود يكي از اقداماتش شناسايي و كمك به خانواده هايي بود كه از سر فقر مجبور مي شدند فرزندانشان را مانند آن پسرك معصوم به دست فروشي وادارند، با خود مي انديشم اگر همسرم و ديگر آزاد انديشان دربند كه از نخبگان اين كشور هستند به جاي زنداني شدن براي آباداني اين مرزو بوم به كار گرفته شده بودند، امروز آن پسرك معصوم مجبور به دست فروشي نبود.



آقاي دادستان ما همسرانمان را به دعاي خير هم وطنانمان و دخترك ها و پسرك هاي دست فروش سپرده ايم، شاكريم از اين كه همسرانمان در پيشگاه هم وطنانمان روسفيدند و اميدواريم كه اين توفيق شامل حال ديگران هم شود.



پرستو سرمدي همسر حسين نوراني نژاد رييس دربند كميته اطلاع رساني جبهه مشاركت

۹/۸/۸۸

نامه ای به همسرم: با امیدت سبزخواهم ماند




نوشته شده در پنجشنبه سی ام مهر 1388



پنجمين هفته بي تو هم فرا رسيد، پنجمين هفته اي كه من در آن بي تو راه مي روم ، بي تو مي نويسم ، بي تو مي خوانم ، بي تو نفس مي كشم... مي بيني دلتنگ شده ام .به هم قول داده بوديم دلتنگي نكنيم اما عزيز دلتنگي كردن دست خودمان كه نيست.تو هم زير قولت زدي ، قول داده بودي از همان لحظه اي كه خودرو ماموران از پيچ تند كوچه مان به سمت اوين گذشت ديگر من ،زندگي مان و ديگر عزيزانت را فراموش كني تا مبادا سبب لغزشي شويم بر سر آرمانهاي سبزت، اما زير قولت زدي در ملاقاتمان دلتنگي را از چشمانت خواندم ، اما ايمانت به آرمانهايمان هم افزون شده بود ، مي دانم در آن خلوت انفرادي جز به ايستادگي نه انديشيده اي.



اي يگانه برايت از زندگيمان در اين پنج هفته كه نبودي مي گويم .

روزهاي شنبه دادگاه انقلاب بعد از كلي سرو كله زدن با ماموران مي توانيم وارد دادگاه شويم، بعد بازپرس مي گويد هيچ كاره است و بايد به دادستاني مراجعه كنيم، اميدمان به فرداست و لابد به دادستان ...

يك شنبه ها دادستاني-دادستان را كه نمي توانيم ببينيم اما معاونان او مي گويند دادستان اصلا حق دخالت ندارد و همه چيز دست دادگاه انقلاب است بايد به آنجا برويم دوباره به دادگاه انقلاب مراجعه مي كنيم ، باز هم خبري از علت بازداشت، اتهام و امكان دسترسي وكيل به پرونده ات نيست ، پس مي گوييم از چند و چون پرونده و آزاديت گذشتيم حداقل وقت ملاقاتي دهيد. مي بيني عزيز به مرگ گرفته اند تا به تب راضي شويم .

دوشنبه ها زندان اوين-لحظه ديدار نزديك است، تپش قلبمان بيشتر شده است، براي ديدارت خود را مي آرايم ،با مادر و پدرت مي آييم به زندان اوين و در صف منتظر مي شويم ،با وجود آنكه از دادگاه انقلاب اجازه ملاقات داريم ،بايد منتظر شويم تا بازجويانت هم راضي شوند و رخصت ديداري دهند.در صف انتظار تنها نيستيم دوستان زيادي جمعند از همكارانمان در روزنامه ها تا همراهانمان در مسير سبز ، يكي يكي مي آيند در دل آرزو مي كنيم با ملاقات همه موافقت شود ، آرزوي دست نيافتني ايست .همسر احمد زيد آبادي هر هفته مي آيد و بي ملاقات باز مي گردد ، در لحظه اي كه مامور زندان مي گويد باز هم با ملاقاتش مخالفت شده رنگ چشمانش تغير مي كند و به نقطه اي خيره مي ماند ، نگاهم را از چشمانش مي دزدم و به دنبال جمله تسكين دهنده اي مي گردم كه مثل هميشه به ذهنم نمي آيد ، از اين انشاأالله هفته آينده ها زياد شنيده است .اين هفته مهرك هم آمده بود هنوز مات بود از شنيدن حكم 5 سال حبس شهاب به او هم فرصت ديداري نمي دهند.

ساعتي مي گذرد نامت را كه براي ملاقات مي خوانند دست و پا گم كرده به طبقه بالا مي آييم باز هم اجازه ملاقات حضوري نمي دهند با وجود آنكه نامه دادستان را داريم ، به سالن ملاقات كابيني مي آييم هنوز تو را نياورده اند اما ديگران هستند مسعود باستاني كه به مهسا خبر مي دهد به 6 سال حبس محكوم شده است ، مهسا مي گريد و باز من نمي توانم جمله تسكين دهنده اي پيدا كنم ، اصلا چنين جمله اي وجود دارد؟ حسين نعيمي پور را هم آورده اند با همان چهره بشاش و مظلوم هميشگي ،پدر و مادرش از او مي خواهند همچون گذشته محكم بماند.

هنوز منتظرم و هنوز نيامده اي ،دست هاي مهسا و مسعود هنوز روي شيشه به هم نرسيده مانده اند، اين شيشه هاي لعنتي اتاقك ملاقات علاوه بر اينكه مانعي هستند براي رسيدن دست ها به هم، نور را هم منعكس مي كنند به قدري كه در همان لحظات كوتاه ديدار بايد هزار بار جا به جا شوم تا صورتت را ببينيم....و بعد مي آيي مي گويي همه چيز خوب است وهيچ مشكلي نداري، جلوي پدر و مادرت سعي مي كنم وانمود كنم حرفت را باور كرده ام اما عزيز من پس چرا اينقدر لاغر ورنگ پريده شده اي ، باز دروغ مي گويي مثل همه آن موقع هايي كه مي خواستي از ناراحتي هايت بي خبر بمانم اما من از چشمانت آنها را مي خواندم.

مي گويي بازجويي هايت شدت گرفته است ، به آزادي فكر نمي كني و بهتر است ما هم زندگيمان را به روال عادي بازگردانيم .روال عادي زندگي ؟ چقدر دور از ذهن است برايم بازگشتن به درس و زندگيم آن هم بي حضور تو.دور از ذهن است اما مطمئن باش اگر لازم شود اين كار را هم مي كنم مگر نه اينكه قرار بود تا آخر بر سر آرمانهايمان بايستيم عهدمان را به ياد دارم پس نگران نباش حتي اگر مجبور شدي مدت ها در آن زندان بي شرم بماني .در چشمانت ايمان را مي بينم ،مي بينم كه در خلوت اين چند هفته به معبودت نزديك ترشده اي و چشمانت سبزتر شده اند.

باز هم زود دير مي شود و حرف ها نگفته باقي مي مانند ، فرصت نشد به تو بگويم كه همين امروز پس از پنج هفته كه به درختان و پرندگان نگاه كردم ديدم آنها هنوز زنده اند و منتظر رسيدن بهار و سبز شدن روزگار،مگر ما چه كم داريم از آنها؟ فرصت نشد برايت بخوانم قطعه اي را كه گويي زبان حال اين روزهاي من است :

سبز ماندم ،سبز خواهم ماند . تا زمان دارم. تا زمين پيداست

تا صنوبر هست –يا به قول شاعر كاشان تا شقايق هست-

تا صدايت مي توانم زد / تا يكي در كوچه مي خواند

تا كسي ياد ترا –در آينه كوچك و هر چه محو خاطرش-- محفوظ مي دارد

تا ترا دارم –اي هميشه در دلم بيدار-سبز خواهم ماند

در حريم منع و بند- با بازجويي و چون و چند- در آن گراني لبخند سبز ماندم، سبز خواهم ماند

خسته بودم، درد بودم ، بغض كردم گاه، گريه هايم را فروخوردم...

اما با اميدت –اي دل اميدوارم گرم از تو- سبزخواهم ماند

..و دوشنبه پايان مي يابد عزيز اين روزها زندگي من جز فاصله بين دوشنبه ها يي كه از راه مي رسند نيست.

سه شنبه و چهار شنبه –همان برنامه هميشگي مادر استوارت را از دادگاه انقلاب به دادستاني مي فرستند و از دادستاني به دادگاه و در آخر هم مثل هميشه بي نصيب ، حرف جديد اين است كه ديگر وقت ملاقات هم نمي دهند چه باك تماسهاي تلفني ات را كه قطع كرده اند، اگر ملاقات پشت شيشه هم حاصل نشد در فراسوي مرزهاي تنت با من وعده ديداري بگذار.

پرستو سرمدي همسر حسين نوراني نژاد رييس در بند كميته اطلاع رساني جبهه مشاركت



نامه پرستو سرمدی به سعید حجاریان: به راه سبزی که حسین در کنار شما رفته می‌بالم


 


نوشته شده در شنبه هجدهم مهر 1388



سلام بر سعید حجاریان

چشممان روشن شده به ديدار مجددتان كه مانند موهبتي نامنتظر به اين روزهاي سياه روشني بخشيده است.

از چند هفته پيش كه حسين همسرم را به بند كشيده اند چندين بار قلم به دست گرفتم تا به خانواده بزرگ حزب مشاركت بنويسم به رغم اين كه تحمل اين روزها برايم سخت است هرگز لحظه اي بر درستي راهي كه حسين پيموده ترديد نكرده ام و بسيار شاكرم از اين كه حسين در كارنامه اي كه به افتخار از حزب مشاركت در تاريخ خواهد ماند سهيم است.

در نامه هاي ناتمامم بسياري را مخاطب قرار دادم از آن خوباني كه هنوز در بندند تا زناني كه اين روزها بار سنگيني را بردوش مي كشند؛ بار ظلمي كه بر همسرانشان و بر جنبش سبز آزادي خواه اين مردم رفته است.نامه هايم ناتمام ماندند چرا كه هرگز واژگان از چنان ظرفيتي براي بيان آنچه كه بر دلم مي گذرد برخوردار نيستند.

اما امروز مي خواهم به شكرانه آمدنتان و از آن رو كه شما را نماد جريان اصلاح طلبي در ايران مي دانم مخاطب قرارتان دهم.

شما را مخاطب قرار مي دهم چرا كه مي دانم در پس چهره متفكر ي كه به راستي مغز اصلاحاتش مي خوانند چه روح عارف مسلكي حضور دارد كه حرف دل را نگفته مي فهمد .شما را مخاطب قرار مي دهم چرا كه مي دانم در دل حسين با شما چه حكايت هاست؛ حكايتي كه مي دانم تنها با دو بزرگ ديگر دارد علي شريعتي و مهدي بازرگان.شما را مخاطب قرار مي دهم چرا كه باور دارم ارزش انسانها به خاطر سختي هايي است كه در راه مردم مي كشند از اين رو شما از با ارزش ترين ها هستيد.

سعيد حجاريان عزيز

حتما حالا ديگر از آن چه كه در مدت نبودنتان بر اين مردم رفته خبر داريد.شما و ديگر عزيزانمان را به بند كشيدند؛ عده اي در به در شدند و از همه سخت تر سهراب كشاني بود كه به راه افتاد.به اين سختي ها روزهاي اخير را هم اضافه مي كنم ؛ روزها يي كه انگار كش مي آيند و دقيقه هايي كه نمي خواهند از سرم بگذرند و خانه اي كه بي حضور حسين نمي توانم تحمل كنم. اما با همه اين وجود مي گويم هر لحظه به راهي كه حسين در كنار شما رفته است بيشتر مي بالم.تحمل اين دوري براي من سخت است اما اگر حسين تنها به خاطر اعتراض به ظلمي كه در اين مدت بر شما رفت ؛ به بند كشيده شده بود باز هم آن را روا مي دانستم حتي اگر اين روزهاي تلخ سالها طول بكشد.

نزديك به 30 روز است كه حسين در سلول انفرادي اوين به خلوت نشسته است ؛ مي شناسمش و مي دانم با ايماني كه دارد اين روزها را تاب مي آورد جز اين هم انتظاري نيست مگر نه اينكه مردم ايران تا كنون براي آرمانهاي سبزشان هزينه ها داده اند؛ پس من صبور مي نشينم و تا روزي كه بيايد ديگر حتي آه هم نمي كشم.

پرستو سرمدي

همسر حسين نوراني نژاد رييس كميته اطلاع رساني جبهه مشاركت



نامه فخرالسادات محتشمی به پرستو سرمدی : به شما افتخار می‌کنیم

سلام پرستوجان


شنيده ام كه مهرماه با همه زيبايي ها و مهرباني هايش براي تو يادآور بهترين لحظات عمرت يعني پيمان جاودانه با حسين، يار و شريك زندگيت است. شنيده ام مثل خيلي از ديگر جواناني كه انقلاب اسلامي را با اصلاحات بهتر و دقيق تر شناختند و پيوندي عميق با آن برقرار كردند، خطبه عقدتان را فرزند فاضل امام، رئيس جمهور محبوب اصلاحات و مرد علم و ايمان و عمل، سيد محمد خاتمي خوانده است و مي دانم كه اين واقعه طليعه مباركي براي شروع زندگي ساده و بي آلايش شما زوج اصلاح طلب بوده است.

تو را خوب مي شناسم دخترم كه نمونه اي از دختران آگاه، مؤمن و تلاشگر نسل جديد كشورمان هستي. از همان دختراني كه در بحبوحه جواني همه تمنيات خود را فداي آرمان هاي والايشان كرده اند. دختران فيروزه اي. دختراني كه زندگي روزمره شان را سخت با معنويت پيوند زده اند و قضاوت ظاهربينان ساده انديش را به سخره مي گيرند چرا كه ايمانشان از عمق وجودشان نشأت گرفته و در تمامي اعمالشان متجلي مي شود.

تو را خوب مي شناسم پرستوجان و هم نسلانت را كه اگر امروز، توسط مديران نابخرد و كوته انديش براي گل كاشتن هايشان در بيكرانه حضور قدرداني نمي شوند، در عوض تا ابد توسط اهل خرد و درك و فهم تحسين خواهند شد و آن چه كردند در اوراق تاريخ اين ملك حك شده و به ميراث زرين فرهنگ و تمدن ايراني افزوده خواهد شد.

تو را خوب مي شناسم دخترم و هم نسلانت را كه همانند جواني ما «لااكراه في الدين» مهم ترين عامل جذبتان به دين خاتم بوده و سلوك رحماني و شيوه هاي نيك انساني براي ارج نهادن به كرامت بشري به موجب فطرت پاكتان، پسندتان آمده است. و تو مدافع حقوق انسان شدي و مدافع حقوق زنان و كودكان و سالمندان و بيماران و محتاجان و زندانيان و همه آنان كه نام انسان فارغ از رذايل و فضايل شان، حرمت و كرامت را برآنان بار مي كند و تو بار معنايي اين واژه هاي آشنا را خوب فهميدي و قدم در راهي گذاشتي كه راه انبياء‌ و صديقين و صالحين است و پيام مشتركش « پندار نيك – گفتار نيك – كردار نيك »

حسين را هم خوب مي شناسم. هم او كه همراهت شد براي ادامه راه كمال و به شايستگي انتخابش كردي پرستوجان. او را خوب مي شناسم . فرزند اصلاحات و نماينده نسلي كه همه نقدها و اعتراضاتش را به گذشتگان كه باواسطه يا بي واسطه نقشي در ايجاد انحراف از آرمان هاي اصيل انقلاب شكوهمند اسلامي داشتند، با متانت و آرامش به زبان مي آورد و به جاي مقصر دانستن گذشتگان براي فرار از مسئوليت اجتماعي خود و هم نسلانش، هماره به دنبال راه هاي چاره براي برون رفت از وضعيت پيش آمده بود. از مشورت گرفتن هرگز دريغ نداشت و هيچ صحنه مبارزه اي را به دليل تبعات و هزينه هاي گزاف خالي نمي گذاشت.

حسين را خوب مي شناسم. او نماينده نسل پرسشگر، پويا و كنشگري است كه هرگز بادهاي سهمگين مخالف بيدِ جان عاشق و بي قرار و روح مؤمن و اميدوارش را نلرزاند. سبزي و حيات از لابلاي تربيت صحيح خانواده و آموزه هاي درست اجتماعي دوران اصلاحات و تمرين ايفاي مسئوليت هاي شهروندي در حزبي قانوني و تأثيرگذار در عمق جان او جريان يافته و ايمانش به راه و اميدش به مقصدي كه براي رسيدن به آن بايد ناملايمات را متحمل شد، از او انساني منزه و متقي ساخته است.

حسين، به حق نوراني نژاد است و روحاني سيرت و اين را هر كسي كه جهد و تلاشش را براي برپايي مناسك مذهبي به مناسبت و بي مناسبت ديده گواهي مي دهد. او يادآور نسل ايثار و مقاومت دوران دفاع مقدس است و يادگار صلابت و تلاش نسل جوان در دوره اصلاحات. او نماد استواري و مقاومت جنبش سبزي است كه موتور محركه آن جوانان اين ديارند و پشتيبان هميشگي آن زنان و مادران سخت كوش و دردكشيده ايران.

و شما فيروزه اي ها و سبزها، نماينده نسلي هستيد كه منفعلانه دنبال «رهبري» نمي گرديد تا كوركورانه پيروي اش كنيد و قهرماني را نمي جوئيد تا سپر بلايتان شود و سر بزنگاه تنهايش بگذاريد و راه خود گيريد و در جستارهاي تاريخي تان سخت به دنبال مقصر نمي گرديد تا همه كاستي هاي امروز و ناكامي هاي نسل حاضر را به آن حوالت دهيد و خيزش و جنبش سبزتان، نسل هاي پيشين را نيز شور بخشيده و به ميدان آورده است.

شما فيروزه اي ها و سبزها، نماد معنويتيد و عدالت و آزادي و نمايشگر اصالت معنا و علو روح و شرافت و كرامت انسان. بگذاريد ياوه سرايان حركت حقّتان را تخطئه كنند و چيز ديگر بگويند و عالمان بي عمل تكفيرتان كرده كار ديگر كنند. مهم شمائيد: راست قامتان جاودانه تاريخ كه همچنان مؤمنانه حقانيت خود را ثابت مي كنيد و سبز و پيروز خواهيد ماند.





نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم مهر 1388 ساعت 18:35 شماره پست: 9




پرستو سرمدی: تمام دلتنگی هایم را فدای آرمانهای سبزت می‌کنم




به مناسبت سالگرد پیوندمان

نوشته شده در چهارشنبه پانزدهم مهر 1388





مثل اينكه روزگار تصميم گرفته سالگرد پيوندمان را در كنار ديوارهاي اوين جشن بگيريم، اين هم تجربه اي است عزيز، من مي آيم با شاخه گلي و خانواده و دوستانمان كه اين روزها بيشتر از هميشه قدرشان را مي دانم سالگرد پيوندمان را جشن مي گيرم. تو پشت ديوارهاي شرمگين اوين باش و من رو به رويت تا به خاطر بياوريم آن روز باشكوه را كه يگانه اميد روزهاي نوجوانيم، محمد خاتمي، عقد پيوندمان را خواند و من همانجا احساس كردم طنين زيباي صدايش نمي گذارد هرگز شيريني با هم بودنمان حجابي شود بر باورهايمان. عکس عقدمان با خاتمي را هم كه ماموران با خود بردند، خدا را چه ديدي شايد اين عكس يكي از موارد اقدام هايت عليه امنيت ملي باشد.

هفته گذشته بارها دست به قلم بردم تا از تو بنويسم و شكايت كنم از رفتاري كه با تو شد، تويي كه از بهترين انسانهايي هستي كه تا به حال ديده ام پس چه باك كه مانند ديگر خوبان جايت پشت ديوارهاي بلند اوين باشد؛ مي خواستم بگويم كه چگونه باورهايت سرت را به قدري شلوغ كرده بود كه نگذاشت در اين سالها زمان زيادي را با هم بگذرانيم و من هميشه از اين بابت گلايه داشتم هر چند در دلم به آن می‌بالیدم؛ مي خواستم بگويم معتقدي كه به عنوان يك مسلمان نمي تواني براي خودت و بي تفاوت نسبت به سرنوشت سرزمينت زندگي كني، بگويم چگونه اعتقادات عميق مذهبيت از نوجواني تو را از خلوت عاشقانه با معبودت به دنياي پر هزينه سياست كشاند و چقدر در اين راه از نامردمان زخم ديدي اما پا پس نکشیدی و بگویم ایمانی که در تو دیده ام هر بند و شکنجه ای را تاب می‌آورد و هر زندانبانی را مجبور به کرنش می‌کند، حتی اگر زندانبان برای فرار از سنگینی نگاهت چشم هایت را با چشم بند پوشانده باشد.

به گمانم اين ويژگي ها قرار بود روزي معيار گزينش خودي از غير خودي در نظام اسلامي باشد، اما امروز در پی سالها تضیع حق غير مذهبي های این دیار، مذهبي هاي اصيل و انساني مانند تو و دوستانت در حزب مشاركت هم تحت فشارند تا زبانشان را در كام بكشند، كه ايمان دارم هرگز چنين نخواهد شد.

در آستانه سالگرد پیوندمان تو را می‌بینم که در خلوت آن سلول انفرادی مرور می‌کنی رنج هایی که مادران و پدرانمان از صد سال پیش تا کنون برای آزادی کشیده اند و به اهداف آنها مومن تر می‌شوی همچون بزرگان دیگری که در همان حوالی تو ماههاست محبوس شده اند.

عزیز!

چند روز قبل از رفتنت بود كه گفتي به عشقمان مي بالي و كمي بعد اضافه كردي كه مي خواهي از تعلقات دنيويت كم كني، لازم نبود بگويي من همان موقع كه عزيزانمان را به زندانها بردند و ياران ناشتاخته مان در خيابانها و بازداشت گاهها به شهادت رسيدند و همان روز كه خبر شكنجه هاي كهريزك را شنيدم فهميدم كه ديگر شيريني هاي اين عشق بر ما حرام است و در اين سال بلوا جايي براي دلدادگي نيست، پس عزيزترينم تمام دلتنگي هايم را فداي آرمانهاي سبزت مي كنم، در اين زمستان تنها به راه سبزمان بينديش و دلدادگي ها را براي روزهاي بهاري بگذار

بی تو قدمی بر نمی داریم، برای سعید حجاریان

به درستی مغز اصلاحات نامیدند تو را مغزی که از پس آن ترور رسوا از کار نیفتاد تا خواری گردد در چشم دشمنان انسانیت تا امروز به خیال خود با مجبور کردن تو به آن اعتراف نمایشی از چشم در بیاورند و شاید مرحمی بر آن بگذارند بی خبر از آنکه برای زخم 10 ساله مرهمی نیست.




اینان این بار اشتباه نکرده بودند در تشخیص جایگاه تو و تو را به عنوان نظریه پرداز اصلاحات که می تواند اصلاحات را به سرانجام برساند و ایران را به آژادی هدف قرار دادند بی خبر از آنکه این تیر هیچ گاه به هدف نخواهد خورد.زمستان 78 بود که گلوله به هدف نخورد تا به لطف خدا تو بمانی و سمبلی شوی از دموکراسی در ایران که هر چند هنگام سخن گفتن نفسش به شماره می افتد و برای راه رفتن نیاز به کمک دارد اما همچنان زنده است و روزی دوباره سراپا خواهد شد.



می دانی بعد از 10 سال چرا حتی از جسم ناتوان و بیمارت نمی گذرند؟ چون می دانند که ترور سال 78 بی نتیجه مانده است و تو با همین جسم ناتوان هم نظریه پرداز بزرگ آزادی‌خواهی هستی و با همین جسم بیمارت از اصلاحات جامعه محوری سخن گفته ای که این روزها بیش از هر زمان قدرت آن برای دشمنان آزادی عیان شده است .





حالا به تو و آزادی ضربه ای دیگر زده اند در خیالشان اما باز هم ناتوانند در فهم اینکه همین که بیرون بیایی بازهم شمع محفل ما خواهی بود همچون آزادی و دموکراسی که برای همیشه محبوب ما خواهند ماند هر چند امروز دست رس ناپذیر بنمایند.



اما آن موقع حتما به ما بگو که بر تو چه رفته که این گونه به انکار خویش نشسته‌ای؟ نه این که گمان کنی تو را برای سکوت در برابر آن نمایش ملامت می‌کنیم که جانت برایمان عزیزتر از هر چیز دیگری است در این دنیای بی آبرو اما از چه روی این گونه سرت را پایین گرفته ای و به انکار خویش نشسته ای؟ مبادا گمان کرده باشی باز هم تو باید قربانی شوی برای ادامه راهی که همه می دانیم بالاخره به مقصد خواهد رسید. تصور کردی باید قربانی شوی تا شاید نسل من بتواند با فراغ بیشتر این راه را بپیماید. اما اشتباه کرده ای ما بی تو حتی قدمی بر نمی داریم...








تاریخ : شنبه, 7 شهریور 88


به جای محد رضا همه نسل سوم را محاکمه کنید

پرستو سرمدي - عضو هسته مركزي پويش موج سوم

حالا دیگر سه ماهی می شود که محمد رضا جلایی پور را به اوین فرستادند تا لابد دست مزد یک سال تلاش او را برای روشن کردن نور امید در دل نسل سوم ماتم زده این سرزمین بدهند، تابستان گذشته در چنین روزهایی بود که او تصمیم گرفت کمپینی تشکیل دهد برای دعوت خاتمی به حضور در انتخابات که یگانه امید این نسل بود برای زندگی بهتر، در یکی ازهمان روزهای گرم و کسل کننده تابستان که آدم دنبال بهانه ای می گردد تا شاید بتواند دلی خوش کند محمد رضا و جمعی از دوستان جوان او به روزهای بهاری اندیشیدند ، موج سوم تشکیل شد و امید را به میان نسل سوم آورد، خیلی زود نزدیک به نیم میلیون نسل سومی نامه ای را امضا کردند تا خاتمی بیاید و او آمد هرچند خیلی کوتاه، اما با هوشیاری میرحسین را به نسل من معرفی کرد تا نشان دهد که امیدها بسیارند و ... .



حالا رضا جلایی پور در اوین است ،در حالی که من هرقدر داستان پویش و فعالیت های او را در ذهن مرور می کنم نمی فهمم جرمش چیست؟ پیش از انتخابات چه قدر ساده لوح بودم که می اندیشیدم نتیجه انتخابات هرچه باشد از محمد رضا و پویش و همه جوانانی که وارد گود شدند تا مردم و نسل سوم را با انتخابات آشتی دهند قدردانی خواهد شد و نظام به وجود چنین جوانانی خواهد بالید، که با وجود زندگی در این سرزمین نه تنها نا امیدی چون خوره روحشان را نابود نکرده است بلکه چون رضا یک سال درس و زندگی را تعطیل کردند تا شاید راهی بیابند برای نجات این نسل بد سرپرست.



جرم محمد رضا چیست؟ اگر جرمش این است که به خاتمی وموسوی دل بسته و به اصلاحات امید، که نزدیک نیم میلیون پویش گر و حداقل به قول کودتاگران 14 ميلیون از مردم این سرزمین چون او می اندیشند پس چرا او باید به تنهایی تاوان این گناه را دهد؟! اگر جرمش فعالیت های پویش است که بارها و بارها در ويژه نامه ها و اطلاعيه هاي پویش بند بند آن ها شرح داده شده. نمی دانم بازجویان که این روزها به بهانه های مختلف زمان آزادی محمد رضا را به تعویق می اندازند اصلا توضیحات او را در مورد فعالیت های پویش مطالعه کرده اند که این چنین دنبال نکته نگفته ای می گردند؟ توضیحاتی که در آنها حتی تعداد کلمات مطالبی که درسایت پویش منتشر شده آمده است چرا که فعالیت های پویش همگی مایه مباهات است و آشکار و دلیلی برای پنهان کردن آن وجود ندارد. بله محمد رضا جلایی پور سرآمد موج سوم است به دلیل خوش فکری، مسئولیت پذیری و ویژگی های اخلاقی منحصر به فردش که این روزها همه از آن می نویسند و بیش از همه در نامه های فاطمه همسر صبورش هویداست، اما او با وجود این جایگاه هیچ گاه تصمیمی را به تنهایی اتخاذ نکرده است، تمامی فعالیت های پویش با تصمیم جمعی اعضای هسته مرکزی انجام شده است پس اگر فعالیت برای انتخابات جرم است همه ما مجرم هستیم نه محمد رضا و همه ما باید بازداشت و محاکمه شویم نه او به تنهایی. واگر جرمش آزاد اندیشی و دموکراسی خواهی است که باید برای محاکمه همه مجرمان دادگاهی به وسعت این کشور بر پا شود و دادخواستی حداقل به تعداد تمامی نسل سومی ها تهیه ، چرا که پرچمی که از مادران و پدرانمان از زمان مشروطه تا کنون دست به دست به ما رسیده هیچگاه زمین گذاشته نخواهد شد.



ما نسل سومی ها که بسیاری از تلخی ها ی گذشته را نچشیده بودیم و تلاش کرده بودیم برخی حوادث تلخ دهه گذشته را نادیده بگیریم ، تنها در پی آن بودیم که با مسالمت ترین روش درهای امید دوباره را بگشاییم، اما طی 80 روز گذشته دیدیم آنچه را که تصور هم نمی کردیم، فکر نمی کنم بتوانیم آن را فراموش کنیم و یا ببخشیم اما آزادی برادران و خواهران دربندمان می تواند حداقل دلجویی باشد بر آنچه که به ناروا بر ما رفت، از این رو آنان که فاجعه آفریده اند بهتر است برای خودشان هم که شده هر چه زودتر محمد رضای نسل ما را آزاد کنند، او که در زندان حسرت یک آخ را هم بر دلشان گذاشته است.


شهریور 88

نيايش و اشك در طلب آزادي؛ برای برادرانم عماد بهاور و محمدرضا جلایی پور





حالا ديگر شب‌هاي جمعه هم براي خود حكايتي شده است. شب‌هاي اشك و آه آنهايي كه عزيزي در بند دارند و دعا خواندن نزديكانشان تا شايد تسلاي خاطري باشد در اين زمانه كه گويا براي آزادي آن اسيران كار ديگري از دست كسي ساخته نيست.



شب هاي جمعه در آن لحظات كه خانواده زندانيان و دوستانشان به درگاه خداي خود پناه مي‌برند تا شايد فرجي افتد احساس غريبي دارم، احساس مي‌كنم كه برادران در بندم محمدرضا و عماد مي‌شنوند صداي ما رفيقان نيمه‌راه را كه اين بيرون زندان‌ها مستاصل شده‌ايم حتي در تحليل آنچه كه بعد از انتخابات رخ داد.



هنوز هرچه با خود مرور مي‌كنم تا بتوانم تصوير دقيقي از آنچه كه بعد از انتخابات رخ داده را در ذهنم ترسيم كنم باز يك جاي كار مي‌لنگد. انتخابات برگزار شد، موج سبز حتي چند روز قبل از 22 خرداد هم نتيجه را معلوم كرده بود، پيروزي ميرحسين. در اين ميان جرم برادران دربندم محمدرضا جلا‌ئي‌پور و عماد بهاور لابد اين بود كه نسل مايوس سوم را به صحنه آورد. آنها را راضي كرده بودند كه در انتخابات شركت كنند و اين چنين شد كه ميليون‌ها نفر با صندوق ها آشتي كردند. خيابان‌ها مملو از شور و حالي شد از اميد سبز اين جوانان اما دستي آمد و اين اميد را نااميد كرد و نتيجه انتخابات را آنچنان خواند كه هيچكس در دنيا باور نكرد، حتي خودش. خب گناه برادران در بند ما در اين ميان چيست؟ آنها كه آن‌قدر آزاد نماندند تا حتي با خبر شوند از سيل خشم مردم، اعتراضات و كشتارها.



ما و برادران در بندمان اگر اتهامي داريم در برابر نسل سوم و صدها هزار پويشگر جوان است كه باور نمي‌كردند برگزاري انتخابات سالم را و ما به آن‌ها باورانديم كه اگر حضور يابند كسي نمي‌تواند رايشان را مخدوش كند. اين اگر خطايي است و نياز به عذرخواهي دارد در برابر مادران و پدراني است كه فرزندان جوانشان اين روزها در خيابان‌ها و بازداشتگاه‌ها اسير خشونت هستند. جرمي در برابر حكومت رخ نداده است.



در اين شب‌هاي جمعه كه نزديكان زندانيان دعاي كميل مي‌خوانند، در آن لحظات كه از خدايشان مي‌خواهند اسيران را آزاد كنند، احساس مي‌كنم محمدرضا و عماد برادران در بندم در پشت ميله‌هاي آن زندان رسوا، آرام مي‌گيرند و دل‌هايشان براي تحمل اين روزها گرم‌تر مي‌شود. و فكر مي‌كنم كه شايد بازجويان آن‌ها اين بار كه مي‌خواهند اتهامي را به آن‌ها بقبولانند به ترديدهاي دلشان بيشتر بها دهند، چون به خوبي مي‌دانم كه اين بازجوها دلشان پر از ترديد است و هنگامي كه با محمدرضا و عماد مواجه مي‌شوند به خوبي مي‌دانند به اين دو كه از بهترين‌هاي نسل من هستند و نسل من براي هميشه به وجود آن‌ها خواهد باليد، اتهامات خنده‌دار جاسوسي و اغتشاش و انقلاب مخملي نمي‌چسبد. بازجوها خود مي‌دانند و از همين روست كه بر چشم برادرانم چشم‌بند مي‌زنند و آن‌ها را را رو به ديوار مي‌نشانند تا محمدرضا و عماد شرم نگاه آن‌ها را نبينند.



اين شب‌هاي جمعه كه دعاي كميل خوانده مي‌شود، اشك‌هاي فخرالسادات محتشمي‌پور را كه مي‌بينم كه از پس سال‌ها تلاش و زحمت سرازير مي‌شود و بر استواري آن زن صبور گواهي مي‌دهد، با خود مي‌انديشم به ايماني كه هر لحظه در دلم راسخ‌تر مي‌شود؛ ايمان به اينكه فاطمه همسر محمدرضا و مريم همسر عماد در سن فخرالسادات محتشمي پور هرگز براي در بند بودن همسرانشان نخواهند گريست، چرا كه تا آن زمان حتما همه ما با هم، ما رفيقان نيمه راه و آنهايي كه هنوز اسيرند آزادي را براي اين سرزمين به ارمغان آورده‌ايم و آن روز حتما محمدرضاها و عمادها و فاطمه‌ها و مريم‌ها در نسيم روح‌نواز آزادي براي آباداني اين سرزمين تلاش خواهند كرد و حتما تمام رنج هاي فخرالسادات و تاج‌زاده به ثمر خواهد نشست.



اين شب‌هاي جمعه و نجواهاي نيايش چنين روزهايي را نويد مي‌دهد.

مرداد 88