۱۰ شهریور ۱۳۸۹

نامه حسین همسرم به مناسبت سالروز تولدم

به نام خدا


به عزیزترینم، پرستوی نازنین



برای خودش حکایتی شده این فصل عاشقی ما، رمضان. شش رمضان پیش از خدا بهترین ها را خواستم، آن رمضان دلم لرزید تا با چشم های تو افطار کردم. آن ماه را پیچیده در پوششی فیروزه ای رویت کردم و دانستم که سهم من از آن ضیافت، محبتی است که سرنوشتم را به دست خود می گیرد.



راستی چه خوب که هنوز آن روسری فیروزه ای را نگه داشته ای. آن شب تلخ پارسال که به خانه مان ریختند و مرا پیش چشم های نگران تو و رضا و مادر بردند، نمی دانستند که چه مدرکی است آن شال فیروزه ای وگرنه آن را هم می بردند. مدرک بزرگترین جرم من و ما. عاشقی، دوست داشتن زندگی، نفی سیاهی، پرستش زیبایی و تمنای آزادی. آه که چه حرف ها دارد آن شال فیروزه ای و آن حلقه حلقه های موی سیاهت که آراسته بود آن قرص ماه را اگر زبانش را می فهمیدند.



تا رمضانی بعد ایمان ما به معجزه، بدل به یقین شد و دیگران را نیز دعوت به ایمان به عشقمان کردیم و باز تا رمضانی بعدتر توانستیم پیام این ایمان را به دیگران هم برسانیم، کانون توحید را که یادت هست.



چهارمین رمضان نشانه ای یافتم که برای خودم حجتی قاطع و برهانی گویا بود از درستی راهی که می رویم. من از سالها پیش آرزو می کردم و به خودت هم گفته بودم که دلم می خواست ازدواجم در ماه رمضان و با زبان روزه باشد. از سوی دیگر تو می خواستی عاقدمان خاتمی باشد و دفتر آن بزرگوار هم خواهش ما را که وقتی در ماه رمضان به ما اختصاص دهید، رد کرده بود که وقت ایشان کاملا پر است. پذیرفته بودم که آرزویم را به سود میل تو وانهم که ناگهان تماسی از دفتر خاتمی شوکه مان کرد، « پس فردا پنج شنبه مصادف با 15 رمضان و تولد امام مجتبی ع ، حاج آقا برای خواندن خطبه عقدمان وقت دارند، آماده اید؟». آماده نبودیم اما به هر تلاشی که بود همه مقدمات قانونی را در آن فرصت کوتاه فراهم کردیم و چه شیرین بود آن دو روز سخت.



با تمام وجود احساس می کردم که در رسیدن به آرزویم که محال می نمود، نشانه ای نهفته است.



ظهر 15 رمضان، 5 مهر86 زیبا تر از همیشه بودی، با مهریه یک جلد کلام الله مجید، یک جلد دیوان حافظ، یک شاخه نبات و یک شاخه گل رز و البته در قامت همسری برابر و مستقل آن چنان که شایسته شخصت چون تویی بود، پیوندمان را به رسمیت رساندیم.



رمضان ها یکی پس از دیگری پیامی خوش را برایمان می آورد، نوای ربنای شجریان، فراتر از عبادت و افطار ، برای ما نجوایی عاشقانه تر یافته بود. دل انگیز ترین لحظات زندگی ام را هنگامی که بر سر سفره ی افطار کنارم می نشستی تجربه می کردم. با آن لبخند ملیح ات، لطافت حرکاتت، گیرایی چشمانت، عطر موهای ات و لطف حضورت، در کنارم بودی و با شیطنت پنهان ات می دانستی که در آن لحظات بیش از هر وقتی دوستت دارم. آخ پرستو که این روزها وقت افطار، چقدر دلم برای قبول باشد گفتن هایت تنگ شده.



دیگر رمضان ها را زیر سقف آشیانه خودمان بودیم تا رمضان پارسال. اوضاع کشور آشفته بود، تعداد زیادی از دوستان خوبمان در بند بودند و یکی پس از دیگری خبر بازداشت دوستی دیگر می رسید، افطاری های مان آن حلاوت سابق را نداشت. درگیر ماجراهای خاص آن روزها بودم و آشکارا نوبت خودمان را انتظار می کشیدیم.



تقدیر این بود که باز حادثه ویژه در زندگی مان با رمضان گره بخورد، تازه از افطار فارغ شده بودیم که ماموران سر رسیدند و ما را از هم جدا کردند تا واپسین روزهای رمضان را در تنهایی انفرادی سر کنم.



آن ماجرا به انتظاری تا رمضان امسال ادامه یافت. این بار آغازین روزهای رمضان در انفرادی گذشت در حالی که هفتمین رمضان را با حضور محبت تو می گذراندم. اگر این حضور در این روزها نبود نمی دانستم آن شرایط را چگونه بگذرانم. من که عادت داشتم رمضان ها را آرام تر و پر حوصله تر از سایر ماه ها باشم ، این بار پر از ناراحتی بودم . حسی که دوست نداشتم همراه لحظه های روزه و سحر و افطارم باشد ولی بود و دست خودم هم نبود. تنها راهی که برای خلاصی از این احساس داشتم، فکر کردن به تو و روزهای خوش رمضان های گذشته مان بود.



به خودم می گفتم تو که تا حالا از رمضان جز خوبی ندیدی در این ماجرای به ظاهر نامبارک هم خیری نهفته است. به مایه خشم ات فکر نکن و با خدای خودت و عشقی که از او شش رمضان پیش هدیه گرفتی مشغول باش.



از انفرادی که بعد از 20 روز به بند عمومی بازگشتم، بودن کنار هم بندی ها و آرامشی که بهم منتقل کردند آرام ترم کرد اما فکر کردن به رنجی که تو و پدر و مادرم و دیگران در این روزها بردید هنوز آزارم می داد و می دهد. در آن 20 روزتنها امیدمان این بود که صدای تظلم خواهی زندانیان سیاسی به گوش هایی که هنوز می شنوند و و جدان هایی که هنوز بیدارند برسد. بیش از این کاری از ما ساخته نبود، هر چند شما و سایر خانواده ها کارهای بزرگی کردید که اگر نبود، معلوم نبود چه پیش آید.



در آن اوضاع یک نگرانی دیگر هم داشتم، اینکه 31 مرداد نزدیک است و شاید نتوانم به تو شاد باش بگویم. امسال تولدت با ماه عاشقی ما، رمضان گره خورده و تا نیمه آن هم چیزی نمانده، دوشنبه گذشته که به بند 350 برگشتیم بزرگترین خوشحال ام این بود که شاید برای این دو مناسبت فرخنده به نوعی تبریکم را بهت برسانم.



شاید بپرسی میان این همه دردسر این هم شد دلخوشی؟ راستش بله، زندگی با همه سختی ها و نامردمی هایش برای دلپذیر شدن در اختیار بهانه های ساده و در عین حال پر شکوه خوشبختی ماست.



می شود سخت ترین دوره حیات را با مرور خاطره ای شیرین دگرگون کرد. مناسبت ها بهترین بهانه برای یاد آوری این خاطره ها هستند. زاد روزت، یاد آور وجود توست، رمضان یاد آور عاشقی ماست و نیمه آن یاد آور یکی از بهترین روزهای زندگی ام.



زندانی در زندان بر خلاف آدم های بیرون که معمولا سعی می کنند از لحظه لذت ببرند، بیشتر با خاطره های گذشته وفکر آزادی در آینده دلخوش است. حتا آن کس که حکم اعدام دارد کلی قول و قرار با دیگر زندانی ها دارد که بعد که بیرون می روند چه کنند و کجا بروند و....همین امشب با یک اعدامی قرار گذاشتیم بیرون که میرویم با هم یک قلیان پرتقال نعناع بکشیم و کلی از این قرار سر کیف آمدیم. ابلهانه است؟! از بودن ما در اینجا که ابلهانه تر نیست.



زندان فرصتی است برای درک قدرت برخی پدیده ها . زمان اعتصاب تر، وقتی که تحلیل می روی، یک حبه قند را که در آب حل می کنی، می فهمی چه انرژی زیادی دارد. اصلا به قد و قواره اش نمی آید ولی جدا برای خودش زوری دارد که البته وقتی در حالت عادی هستی و یک پرس غذای کامل خورده ای آن قدر انرژی داری که خوردن یک حبه قند را احساس نمی کنی.



زمانی هم که دلتنگی و رنج بر ما مستولی می شود، قدرت ایمان و عشق و بهانه های ساده به یاد آوردن این دو سرمایه بزرگ، انرژی ویژه اش را نشان می دهند. زندان جای خوبی است برای تماشای معجزه قدرت ایمان و عشق.



زندان فرصتی بود برای درک بهتر این نیروها و قدر دانستن شان، به ایمانم و به عشقم می بالم. به وجود تو می بالم، به داشتن کسانی که دوستشان دارم و دوستم دارند، به داشتن بهانه هایی خوب برای نشانی های بزرگ، به زادروز تو به رمضان و افطارهایش و به نیمه آن سالروز ازدواجمان.



تولدت مبارک و پیشاپیش سالروز ازدواجمان را هم شاد پاش می گویم. بابت رنجی که این بیست و چند روز دیدید مثل یک سال گذشته شرمنده ام هر چند که بی گناه هستم.



یا حق و به امید دیدارت



حسین نورانی نژاد



سحر 30 مرداد 89



بند 350 اوین