۲۵ مرداد ۱۳۹۱

ترک های خانه

همیشه برای جبران فرصت نیست
                         این را پیش تر ترک های خانه ویران شده گفته بودند......

25 مرداد 91

زلزله اهر

بگو ستاره های کدام آسمان امشب فرو ریختند؟
- منجیل, بم یا اهر-
که زیر پایم این گونه می لرزد



23 مرداد 91

۱۲ مرداد ۱۳۹۱

در سوگ درخت کودکی هایم.....


هنوز باور نمی کنم که از کودکی هایم با تو تنها عکسی باقی مانده باشد. همان عکس که ذره ذره زیبایی هایت را به تصویر کشیده و شوق زنی را که در کار تو دوباره کودک می شود.
 دوباره کودک می شود و می دود میان نخلستانها تا قورباغه های تازه به دنیا آمده را بیابد و بریزد توی یک شیشه آب تا بزرگ شوند. از نخل ها بالا می رود و به دوستانش که نخلی از نزدیک ندیده اند می گوید من از درخت بالا می روم و نمی گوید تنه نخل پله کانی است و هر کس که از ارتفاع نترسد می تواند از آن بالا برود. و بعد که نخلستانها تاریک می شوند می آید پیش تو میوه هایت که در زمین ریخته را جمع می کند و قبل از آنکه بزرگترها بفهمند نشسته می خورد و فکر می کند که حتما یک روزی می آید و برای همیشه کنار تو, دریا و مادر بزرگ زندگی می کند.
مادر بزرگ رفت و من بوی مینارش را در لابه لای برگ های تو جستجو کردم, همین عید گذشته که به غایت زیبا شده بودی و برگ هایت در نور خورشید می رقصیدند, بهت گفتم که مادر بزرگ با همان مینار و پیرهن گل گلی در تو جریان دارد, پیش تو می شود با او حرف زد, و لزومی ندارد به آن بهشت اکبر رفت و سنگی را دید که می خواهد این را بکوبد به صورتت که دی ابراهیم دیگر نیست.
چقدر با هم درد دل کردیم, چند بار صدایم کردند که به بقیه مهمانها ملحق شوم اما تو مانعم می شدی, بی گمان می دانستی که آخرین دیدار است اما من نفهمیدم. شاخه هایت بر حیاط سایه انداخته بودند, برگ هایت می رقصیدند, بیشتر از همیشه کنار(کونار) داده بودی وکنارت طعم روزهای کودکیم را می داد. لازم به  گفتن نبود از همه رازهایم خبر داشتی و فقط با نگاهی دونفره به آن ها می خندیدم, قول و قرارها, شیطنت ها و عشق های کودکانه, برایت از برنامه هایم برای آینده گفتم و تو گفتی که هوایم را داری و گفتی که هر جا باشم باید یادم بماند که یک زن جنوبی ام.
حالا باید باور کنم که دیگر تو نیستی؟ بوی مینارو قلیان دی ابراهیم رفت؟ حالا دیگر مادر بزرگ یعنی همان سنگ قبر بی روح در بهشت اکبر؟ کودکی هایم تمام شدند؟
آنکه تبر را بر شاخه هایت زد کاشکی چیزی از کودکی ها می فهمید.....
12/5/91

مهسا! واژگانم که ناتوان می مانند موسیقی آغاز می شود

داغ رفتنت که تازه می شود, صدای گامهایت که در خیال من می پیچد, واژگانم ناتوان می مانند و موسیقی آغاز می شود.
موسیقی آغاز می شود آن هنگام که با گامهای آرام طی می کنی طول سلول را, من حست می کنم, احساست وافکارت با من سخن می گویند.
صدای تار را در سلولت می شنوم, روی تخت نشسته ای , سرت را به دیوار تکیه داده ای و فکر می کنی به خانه رنگیت که خالی است و خیال می کنی آیا واقعا روزی زندگی تو و مسعود در آن جریان داشته؟می دانم عزیزکم خیال کردن هم بعد سه سال سخت می شود, برای من هم سخت شده که به یاد بیاورم آخرین بار تو و مسعود را کی در کنار هم دیدم؟
موسیقی که در خیالم می پیچد, تو هم آنجا نشسته ای, زیر پل اوین و افطار می خوری, می پرسم زندان خیلی سخت گذشت, می گویی خیلی و خیره می شوی به روبه رو.
صدای تار می آید همراه با تو که برای ملاقات آمده ای, پنجشنبه ای از ملاقات های 209, مصاحبه کرده ای و اجازه ملاقات نمی دهند, صدای موسیقی کم و کمتر می شود و تو می روی.
واژگان من ناتوان به تو زل زده اند, پیش مسئولی گویا, روی کاغذ می نویسم بگو از خیر مرخصی گذشتم کمک کنید شش سال حکمش تایید نشه, موسیقی با صدایت همراه می شود, می پرسی اگه مسعود شش سال زندان بماند زندگیمون چی می شه؟ سکوت مسئول در لابه لای صدای تار گم می شود.
روزها, ماه ها, سال ها, زندان, رنجهای مدام, خانه خالی, رجایی شهر و اوین پر, ریحون, سوالهای بی پاسخ, چرا؟ چرا؟ چرا؟ واژه های من ناتوان, زخمه بر جانم بزن به جای تار........
8/5/91
آن شب میان آتش و دود, بگو کدامیک؟ کدامیک زودتر فرو ریخت ؟
رویاهای من یا انسان بودن تو؟

آن شب که شهر بوی گوگرد گرفت و یارانم ناپدید شدند
بگو کدامین مسیر؟ کدامین مسیر را ویران کردی؟
که دیگر هیچ پرنده ای به خانه اش نرسید

پرستو سرمدی 23 خرداد 91



روزهای خوبم را به یادم نیار...../ برای سید محمد خاتمی

سکوت کرده‌ام تا فقط بشنومش، تا سیراب شم از دیدنش، تا تکلیفم را با خودم روشن کنم، آیا واقعا آن طور که برخی می‌گویند تاییدش می‌کنم تا دلم آرام گیرد، که ۱5 سال است به دوست داشتنش عادت کرده؟
سکوت کرده‌ام تا بشنومش تا بفهمم چرا انقدر دلم گرفته، سخن که می‌گوید دلم بیشتر می‌گیرد، آیا لازم است که از تاثیرات عملکردش بگوید؟ مگر من فراموش کرده‌ام که باید بگوید؟ ۱۵ ساله بودم که آمد و همه برنامه‌های زندگیم بعد از آن تغییر کرد. رشته تحصیلی‌ام، شغلم، دوستانم، حال و هوای زندگیم همگی با آمدنش تغییر کرد.
روزهای دانشگاه و تحصیل در رشته‌ای که قرار نبود بخوانمش و مادرم راضی نبود، روزهای تلاش برای سهم داشتن در تغییری که می‌دیدم سرزمینم را فرا گرفته، روزهای بزرگ شدن، روزهای دیدن بهترین فیلم‌هایی که مجال ساخته شدن یافتند، خواندن بهترین کتابهایی که پیش از این نمی‌توانستند منتشر شوند، روزهای شکوفایی روزنامه‌ها و عطش من برای خواندشان و فهمیدن آنچه که او می‌گفت، روزهایی که اگر نبودند الان هیچ کدام‌مان روزنامه‌نگار نبودیم، روزهایی که می‌شنیدم به سربازی می‌روند تا در دوره او خدمت کنند، می‌دیدم که همو‌طنانم در غربت بعد از سال‌ها سرشان را بالا می‌گیرند....
چه می‌گوید؟ بهترین روزهای زندگیم را لازم نیست یادآوری کند...
نگاهش می‌کنم و دلم می‌گیرد از پیر شدن او، یا به انتها رسیدن جوانی‌ام یا به باد رفتن رویاهای سبزمان...، نمی‌دانم؟
می‌دانم که درست می‌گوید و دلم می‌گیرد، می‌شنومش: ۱۵۰ سال برای آزادی تلاش کرده‌ایم و همیشه شکست خورده‌ایم. ذهنمان استبداد زده است و تغییر آن زمان می‌برد... می‌شنومش: گفتند مصدق می‌خواهد کمونیست‌ها را حاکم کند، روحانی‌ها ترسیدند با شاه همراه شدن و نگذاشتند کار کند... می‌شنومش: در زمان من هم گفنند آزادی که می‌گوید یعنی فساد و مذهبی‌ها را ترساندند.... می‌شنومش: نمی‌شود این قشر سنتی را نادیده گرفت.... می‌شنومش: می‌خواهند بین جنبش سبز و اصلاحات افتراق ایجاد کنند... می‌شنومش: مهسا آمد اینجا، گفت مسعود می‌گوید از رای دادنت ناراحت نباشم و گریه ‌کرد...
دلم می‌خواهد مثل مهسا گریه کنم یا برای مهسا نمی‌دانم؟ و می‌خواهد این لحظه را ثبت کند در ذهنم.. روبه رویم نشسته با‌‌ همان عبای شکلاتی، با محاسنی که سفید شدند، با لبخندی که حالا به تلخی می‌زند.. روبه رویم نشسته بعد از ۱5 سال که در زندگیم حضور مداوم داشته، چه کسی بیش از او بر آنچه که شده‌ام تاثیر داشته؟ نمی‌دانم....آیا به اندازه ای که او لازم می‌داند و فکر می‌کنم درست می گوید صبر دارم؟......نمی‌دانم

1 خرداد 91

ما و شمع های تولد مسعود

خیره مانده‌ام به شمع‌هایی که در حال آب شدنند و به سکوت و بغض جمع.
سه سالی است که به این‌گونه تولد‌ها عادت کرده‌ایم، اما تحمل سنگینی این یکی واقعا سخت است.
صاحب ضیافت سه سالی است که در بند است، اما همیشه مهسایش بود تا عکس او را بگیرد، چشم‌هایش را ببندد و با آرزوی پایان یافتن این فراغ شمع‌ها را فوت کند، و ما آمین بگوییم...
خیره‌ مانده‌ام به شمع‌هایی که دارن آب می‌شوند و مهسا که این بار مثل مسعود تنها تصویری است که به ما لبخند می‌زند و توان خاموش کردن شمع‌ها را ندارد.
به شمع‌ها خیره مانده‌ام و روحم باز می‌رود به آن روز لعنتی، باز مسعود می‌آید و می‌خواهد گوشی کابین را بر دارم، می‌گوید ۶ سال و نیم حکم گرفته و لابد می‌خواهد مهسا را برای شنیدن این خبر آماده کنم. باز می‌گوید فقط مواظب مهسا باشید چون او هم زیر حکم است.
و من باز مستاصل ایستاده‌ام و به اشک‌های مهسا می‌نگرم و دستهای آن دو که در دوطرف شیشه کابین روبه روی هم مانده‌ام و به عهد سستی که با مسعود بستم: باشه مسعود جان خیالت از مهسا راحت مواظبشیم.
خیره مانده‌ام به شمع‌ها و فکر می‌کنم کدوممون زود‌تر آب می‌شویم.... مهسا می‌گوید دیدی پرستو چی سر زندگیم اومد...
 روز‌ها و ماه‌ها می‌گذرند، در کنار همیم در روزهای ملاقات، راهروهای دادستانی و دادگاه انقلاب، در روزهای سخت سال ۸۸، در دلتنگی‌ها و بی‌خبری‌ها، در گریه‌ها و خنده‌ها. بعد من رفیق نیمه راه می‌شم و به سر زندگیم باز می‌گردم.
مهسا می‌آید به خانه‌ام، می‌گوید بعد از اینکه حسین آمد همون آدم‌ها بودید؟ می‌گویم اولش سخت بود تا یادمان بیاید چطور باید زندگی کنیم اما زمان کمکمان کرد، این را می‌گویم اما نمی‌گویم یک سال کجا و شش سال و نیم کجا؟ بعد از شش سال و نیم اصلا چیزی از‌‌ همان آدم‌ها مانده است؟
***
مهسا ساکش را بسته و آماده رفتن است. می‌پرسم همه چیز را برداشتی؟ لباس‌ها، کتاب‌ها و.. یادم می‌رود بگویم عکس ‌ها را هم بردار، عکس‌های دونفره از اونایی که حس لحظه را ثبت کرد، خطوط صورت، تن صدا، نحوه سخن گفتن، غذاهای مورد علاقه، حالت‌ها، حس چشم‌ها مهسا جان حس چشم‌هایش وقتی نگاهت می‌کرد یادت نرود... حالا که دیگر از ملاقات‌های دو هفته یکبار هم خبری نیست...
خیره مانده‌ام به شمع‌هایی که کاملا آب شده‌اند و به ذلالت آنانی که وظیفه داشتند خانه مهسا و مسعود را بسازند و خود ویران کننده آن شدند.
خیره مانده‌ام به ذلالتشان وقتی مهسا می‌گوید تنها خواسته‌ام انتقال مسعود به اوین است....
22/2/91