۱۳ شهریور ۱۳۹۰

هنگام رفتن....


هنگام رفتن كه فرا مي رسد
همه چيز گويي در جاي خود قرار مي گيرد
در مسير جاده
حتي حرفها كه مي آيند تا روزنه اي گشوده نماند

...چشمان من كه نديد

مقصر ما نبوديم
مقصر كسي نبود
مقصر شايد شتاب آن روزها بود براي خالي شدن از معنا و عشق
و چشمان من كه نديد.......

۲۸ خرداد ۱۳۹۰

اون پرنده رو به خاک سپردن توی شب


حکایت مادران صلح، حکایت غریبی است. گروهی که از سوی تعدادی از فعالان جنبش زنان که سابقه فعالیت سیاسی و زندان در رژیم پهلوی را داشتند تشکیل شد، تا صلح را به ارمغان آورد. آنها در ا طلاعیه اعلام موجودیت خود نوشتند «ما از آن رو خود را مادران صلح نامیده ایم که نه تنها مخالف جنگیم، بلکه امنیت و آسایش شهروندان را می طلبیم و به هر آنچه امنیت اجتماعی، اقتصادی و سیاسی ما و جوانانمان را تهدید کند اعتراض داریم....». از صدور این اطلاعیه دیری نگذشت که یکی از مادران صلح در سوگ فرزندش نشست؛ پروین فهیمی مادر سهراب که گفت اگر زندانیان سیاسی آزاد شوند از خون فرزندم می گذرم. کمی بعدتر هاله سحابی مادر صلح  چنان در میان پارچه های سفید آرام گرفته بود که گویی همیشه یک اسطوره بوده و در طول زمان می زیسته. اسطوره زنی که برای صلح زیست و برای صلح جاودانه شد. این قطعه شعر را تقدیم می کنم به هاله سحابی مادر اسطوره ای صلح و همه مادران صلح سرزمینم.
پای یک کوه بلند
میون درختای کشیده قد
کنار رود روون شسته تن
که گل و پرنده و برگها رو سیراب می کنه
بوته ی تنها، نشسته تشنه لب
بوته ی جوون زرد و خشکیده
مدتی است که آب و از خود دزدیده
بوته حرف گوش نمی ده
نسیم و پروانه رو راه نمی ده
نگاشم از روی خورشید می گیره
با زمین و آسمون گرم نمی شه
دلشم با هیچ کدوم صاف نمی شه
بوته میگه همتون مقصرین
بانی مردن اون پرنده اید
همون که رفت خدا رو خبر کنه
فرشته ها رو بیاره، زمستونو به سر کنه
تنها رفت کسی اونو یاری نکرد
توی هفت تا آسمون یک نفرم صداش نکرد
رفت و رفت تا آخر دنیا رسید
خدا رو بی خیال از حال همه بنده ها دید
خودش دس به کار شد و به سمت خورشید پر کشید
بالاشو سوزوند و زمستونو به بند کشید
*****
بوته ی خشکیده از این همه غم
می گه اون پرنده رو به خاک سپردند توی شب

 پرستو سرمدی
17/3/90

۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۰

پرنده خواهد رفت........


چه بی سبب می کوشد این جسم برای حفظ روح سرکشم

نبرد که آغاز می شود

             پرنده اسیر عاصی به قفس که می کوبد


درد چون رودخانه ای خروشان سرازیر می شود به سوی قلب خسته ام


و دستانم که زنجیرهای مرغ اسیرند


چه بی سبب و چه بی معناست تلاش این جان خسته


روح سرکش، پرنده ای عاصی است


 که دیرگاهی است فراخوانده شده


و ناگریز از رفتن است با بهاری که از راه رسیده


و این جسم خاکی آگاه از ناتوانی اش در حفظ روح پریشان


پرنده خواهد رفت، شاید به سوی عشقی ابدی


و من آرام خواهم گرفت......

پرستو سرمدی 17/2/90

برای زنی که پرنده شد

حتی نخلها، نیلی دریای فارس، شرجی هوا و درخت کنار (کونار) حیاط مادر بزرگ هم فهمیدند، زنی که میانه زمستان به آنجا پناه برد،آن شراره سبک بالی نبود که بی باکانه عاشق می شد و با تمامی برگ های نخلستان ها سخن می گفت.
سایه ای بود شاید یا تکه های شکسته ای از آینه ای که بی ثمر تلاش می کردند به هم وصل شوند.

سایه تمامی راه را در اتوبوسی که به سمت جنوب می پیمود در آغوش مادر گریسته بود، و دیگر خود هم نمی دانست که آیا برای عزیزی می گرید که دیگرحتی امکان دیدار چند دقیقه ای در هفته را با او ندارد، دوستانی که یک به یک به اسارت برده می شوند و هر بار که می بینتشان باید آنقدر در چهره شان زل بزند تا حالت چشمان شان را به خاطر بسپارد. برای لاله هایی که همین چند هفته پیش، مقابل چشمانش پرپر شده بودند بدون آنکه بتواند از آنها محافظت کند، برای آن دو جوان که همین چند روز قبل اعدام شده بودند، برای چشمانی که نیمه باز مانده بود و سرنوشت او را رقم می زد، یا جوانی اش که با باد پاییزی رفته بود.....



زن فقط می خواست فریاد بزند، از ظلمی که بر او و هم نسلانش رفته بود و حالا سرزمین شادی های کودکی که هنوز هم بوی مینار مادر بزرگ را می داد، پناه گاهی بود برای او که این بار صدای فریادش را کمی بلند تر کرده بود



زن می دانست باید به پرنده ای تبدیل شود با بالهای گشوده تا بتواند همه عزیزان و هم نسلانش را زیر آن بالها پناه دهد تا از آزارها در امان بمانند. برای همین روزی چند بار چشمانش را می بست و در تصورش بالهایش را می گشود و چهره معصوم یارانش را یک به یک به خاطر می آورد تا هیچکدام از قلم نیفتند.



از کجا می دانست باید پرنده شود؟ خود هم نفهمید شاید وقتی که با مادر بزرگ در آن اتاقی که برای آخرین بار با او وداع کرده بود سخن می گفت، فهمیده بود.



کم کم تصویر زن در همان آینه شکسته هم تغییر می کرد، همان چشمان سیاه بودند اما به گونه ای دیگر می نگریستند،دست ها به بالهای سیاه رنگی تبدیل شدند و پاها به دم دوشاخه ای که به شکمی سفید رنگ وصل می شد....زن پرنده شده بود پرنده ای که در گویش محلی جنوب به آن پیلی سوک می گفتند و شهری ها پرستو.



زن تصور می کرد با این تغییر ماهیت می تواند از همه عزیزانش محافظت کند اما غافل از آنکه پرستوی جدید، دیگر از جنس آنها نبود، و تلاش بیهوده اش برای حفظ پیوندهای گذشته تنها خود و عزیزانش را تحلیل می داد، پس برای او که دیگر نمی توانست به ماهیت قبلی اش بازگردد، راهی نماند جز کوچی اجباری



در حالی که هنوز دلش می خواست مانند آن سالهای خیلی دور، صدای خنده های عاشقانه اش میان نخلستانهای آن شهر جنوبی بپیچد.







90/2/17





۲۱ اسفند ۱۳۸۹

برای مسعود آن هنگام که خبر بازداشت مهسا را شنید

نمی دانم کدامیک از روزهای پاییزی سال گذشته بود که برای ملاقات حسین به اوین رفته بودم. مهسا هم بود، در راهرو ملاقات کابینی بند 209 منتظر بودیم که مسعود آمد، از پشت شیشه اشاره کرد که اول می خواهد با من حرف بزند، تلفن را برداشتم قبل از آنکه بتوانم احوال پرسی کنم یک دفعه گفت حکمم ابلاغ شد، شش سال زندان. سرم گیج رفت، بیهوده در آن حال تلاش می کردم جملاتی مثل اینکه در تجدید نظر می شکنه یا قرار نیست اجرا بشه را به زبان بیاورم، که گفت فقط مواظب مهسا باشید، او هم زیر حکم است. در چشمان مسعود نگاه کردم فقط همین نگرانی در آن وجود داشت، وضعیت مهسا. آن موقع نمی دانستم که برای آزادی مهسا چه کشیده. گوشی را دادم به مهسا و تکیه دادم به دیوار پشت سرم تا توانم دهد برای تحمل اشک های مهسا که آرام می ریخت از پس شنیدن حکم مسعود. آمدن حسین طول کشید، من هنوز تکیه داده به دیوار ایستاده بودم و دست های مهسا و مسعود را نگاه می کردم که در دوطرف شیشه دوجداره اتاق کابین روبه روی هم قرار گرفته بودند و بهم نمی رسیدند، فکر می کردم یعنی واقعا تا شش سال این دست ها به هم نمی رسند؟




می دانستم شاهد لحظه های سختی هستم که گویای سرنوشت هم نسلانم است و تلاش می کردم تمام زوایای آن را در ذهنم حفظ کنم .... مسعود با لباس زندان و با موهایی بهم ریخته پشت شیشه کابین نشسته بود و مهسا روبه رویش با روسری بلند زیبا و اشک های بی امان پاک، شانه هایش را نوازش می کردم ، اما جمله ای برای تسکینش پیدا نمی کردم مثل همیشه که تو این لحظات واژه کم می آورم. به یاد می آوردم اولین باری که مهسا و مسعود را باهم دیدم و فهمیدم بهم علاقمندند، بعد ازدواجشان را در زمانی که مسعود به دلیل اعتراض به حکم اکبر گنجی در زندان بود، زندگی ای که با آرمانهایی مشترک آغاز شد و .....حالا مهسا که فقط 26 سال دارد باید شش سال زندگی اش را در تنهایی بگذراند و مسعود هم پشت دیوار های زندان و.... و دادگاه مسعود، فشارهایی که متحمل شد،روزی که مسعود پریشان به مهسا گفت نمی دانی برای آزادیت چه کرده ام



و حالا نمی دانم این روزها مسعود، با شنیدن خبر بازداشت دوباره او چه حالی دارد....






14 /12/89