۲۶ مهر ۱۳۸۹

جایی حقیقتی نهفته است...پرنده می دانست

 جایی حقیقتی نهفته است، پرنده ای که از فراز بلندترین شاخه درخت، نرم می گذ شت، این را می دانست.


همان درختی که همیشه رقص برگ هایش را زیر نور آفتاب دوست داشتم و بیمار که می شدم آسمان بالای سرش درمانم می کرد. اما این روزها که به آن می نگرم، یارانم را در بند می بینم که به هنگام بیماری روزنه ای رو به خورشید ندارند و ضیا را که حسین می گفت مثل من از دیدن برگ ها مست می شد.

من تب دارم و به شکلی بیمار گونه می خواهم این تب را در خود حفظ کنم تا با آن به رویا روم. به رویای روزهای سبز گذشته، رویای خنده های یارانم، دنیای کودکی ام که دارد از بین می رود، به رویایی که در آن روحم فارغ از هر بندی سبک در آسمان به پرواز درآید و دیگر در کالبدم محبوس نباشد، به رویای احساسهای ممنوع ، به رویای صدای مهربانی که در خواب به من آرامش می داد و من می شناختمش.

به رویا که می روم سعید همان روبه رو نشسته است، چای می خورد و می گوید حالا که حسین آمده دیگر می توانی بی مشکل زندگی کنی و من با تعجب می گویم واقعا انتظار داری ازاین به بعد ما بی مشکل زندگی کنیم ؟! بعد سعید از پله ها پایین می رود تا به اوین برسد و من باز نمی توانم برای وداع واپسین صدایش کنم و می گذارم فنجان چایش چند روز روی میز بماند تا هر وقت به آن می نگرم به یاد بیاورم که چقدر بزرگ شده بود.

حسین می گوید شکوری راد از صبح که رفته برنگشته و بغض می کند و بعد خبر می دهد که یکی از دوستانم به 5 سال حبس محکوم شده ، امروز الهه، زنی که دوست می دارم، بازپرسی شده و فردا دادگاه مهساست و......من سردم است و بدنم از فشارهای روح سرگردانم که می خواهد آزاد شود، درد می کند.

مجید تبعید می شود و تب من را به خواب می برد. در خواب می شنوم صدای آشنای مهربانی را که به من آرامش می داد، بعد به کودکیم رفتم و با خواهرانم خندیدم و چند بار آرزوکردم برای همیشه در خواب بمانم .

اما در خواب نماندم، صبح شد، پرنده از فراز بلند ترین شاخه درخت ، نرم گذشت و من فهمیدم در جایی حتما حقیقتی نهفته است . حقیقتی که من را به زندگی باز می گرداند و تحمل این رنجها را معنا می بخشد.



پرستو سرمدی

26/7/89