۲۱ اسفند ۱۳۸۹

برای مسعود آن هنگام که خبر بازداشت مهسا را شنید

نمی دانم کدامیک از روزهای پاییزی سال گذشته بود که برای ملاقات حسین به اوین رفته بودم. مهسا هم بود، در راهرو ملاقات کابینی بند 209 منتظر بودیم که مسعود آمد، از پشت شیشه اشاره کرد که اول می خواهد با من حرف بزند، تلفن را برداشتم قبل از آنکه بتوانم احوال پرسی کنم یک دفعه گفت حکمم ابلاغ شد، شش سال زندان. سرم گیج رفت، بیهوده در آن حال تلاش می کردم جملاتی مثل اینکه در تجدید نظر می شکنه یا قرار نیست اجرا بشه را به زبان بیاورم، که گفت فقط مواظب مهسا باشید، او هم زیر حکم است. در چشمان مسعود نگاه کردم فقط همین نگرانی در آن وجود داشت، وضعیت مهسا. آن موقع نمی دانستم که برای آزادی مهسا چه کشیده. گوشی را دادم به مهسا و تکیه دادم به دیوار پشت سرم تا توانم دهد برای تحمل اشک های مهسا که آرام می ریخت از پس شنیدن حکم مسعود. آمدن حسین طول کشید، من هنوز تکیه داده به دیوار ایستاده بودم و دست های مهسا و مسعود را نگاه می کردم که در دوطرف شیشه دوجداره اتاق کابین روبه روی هم قرار گرفته بودند و بهم نمی رسیدند، فکر می کردم یعنی واقعا تا شش سال این دست ها به هم نمی رسند؟




می دانستم شاهد لحظه های سختی هستم که گویای سرنوشت هم نسلانم است و تلاش می کردم تمام زوایای آن را در ذهنم حفظ کنم .... مسعود با لباس زندان و با موهایی بهم ریخته پشت شیشه کابین نشسته بود و مهسا روبه رویش با روسری بلند زیبا و اشک های بی امان پاک، شانه هایش را نوازش می کردم ، اما جمله ای برای تسکینش پیدا نمی کردم مثل همیشه که تو این لحظات واژه کم می آورم. به یاد می آوردم اولین باری که مهسا و مسعود را باهم دیدم و فهمیدم بهم علاقمندند، بعد ازدواجشان را در زمانی که مسعود به دلیل اعتراض به حکم اکبر گنجی در زندان بود، زندگی ای که با آرمانهایی مشترک آغاز شد و .....حالا مهسا که فقط 26 سال دارد باید شش سال زندگی اش را در تنهایی بگذراند و مسعود هم پشت دیوار های زندان و.... و دادگاه مسعود، فشارهایی که متحمل شد،روزی که مسعود پریشان به مهسا گفت نمی دانی برای آزادیت چه کرده ام



و حالا نمی دانم این روزها مسعود، با شنیدن خبر بازداشت دوباره او چه حالی دارد....






14 /12/89