۱۸ اردیبهشت ۱۳۹۰

پرنده خواهد رفت........


چه بی سبب می کوشد این جسم برای حفظ روح سرکشم

نبرد که آغاز می شود

             پرنده اسیر عاصی به قفس که می کوبد


درد چون رودخانه ای خروشان سرازیر می شود به سوی قلب خسته ام


و دستانم که زنجیرهای مرغ اسیرند


چه بی سبب و چه بی معناست تلاش این جان خسته


روح سرکش، پرنده ای عاصی است


 که دیرگاهی است فراخوانده شده


و ناگریز از رفتن است با بهاری که از راه رسیده


و این جسم خاکی آگاه از ناتوانی اش در حفظ روح پریشان


پرنده خواهد رفت، شاید به سوی عشقی ابدی


و من آرام خواهم گرفت......

پرستو سرمدی 17/2/90

برای زنی که پرنده شد

حتی نخلها، نیلی دریای فارس، شرجی هوا و درخت کنار (کونار) حیاط مادر بزرگ هم فهمیدند، زنی که میانه زمستان به آنجا پناه برد،آن شراره سبک بالی نبود که بی باکانه عاشق می شد و با تمامی برگ های نخلستان ها سخن می گفت.
سایه ای بود شاید یا تکه های شکسته ای از آینه ای که بی ثمر تلاش می کردند به هم وصل شوند.

سایه تمامی راه را در اتوبوسی که به سمت جنوب می پیمود در آغوش مادر گریسته بود، و دیگر خود هم نمی دانست که آیا برای عزیزی می گرید که دیگرحتی امکان دیدار چند دقیقه ای در هفته را با او ندارد، دوستانی که یک به یک به اسارت برده می شوند و هر بار که می بینتشان باید آنقدر در چهره شان زل بزند تا حالت چشمان شان را به خاطر بسپارد. برای لاله هایی که همین چند هفته پیش، مقابل چشمانش پرپر شده بودند بدون آنکه بتواند از آنها محافظت کند، برای آن دو جوان که همین چند روز قبل اعدام شده بودند، برای چشمانی که نیمه باز مانده بود و سرنوشت او را رقم می زد، یا جوانی اش که با باد پاییزی رفته بود.....



زن فقط می خواست فریاد بزند، از ظلمی که بر او و هم نسلانش رفته بود و حالا سرزمین شادی های کودکی که هنوز هم بوی مینار مادر بزرگ را می داد، پناه گاهی بود برای او که این بار صدای فریادش را کمی بلند تر کرده بود



زن می دانست باید به پرنده ای تبدیل شود با بالهای گشوده تا بتواند همه عزیزان و هم نسلانش را زیر آن بالها پناه دهد تا از آزارها در امان بمانند. برای همین روزی چند بار چشمانش را می بست و در تصورش بالهایش را می گشود و چهره معصوم یارانش را یک به یک به خاطر می آورد تا هیچکدام از قلم نیفتند.



از کجا می دانست باید پرنده شود؟ خود هم نفهمید شاید وقتی که با مادر بزرگ در آن اتاقی که برای آخرین بار با او وداع کرده بود سخن می گفت، فهمیده بود.



کم کم تصویر زن در همان آینه شکسته هم تغییر می کرد، همان چشمان سیاه بودند اما به گونه ای دیگر می نگریستند،دست ها به بالهای سیاه رنگی تبدیل شدند و پاها به دم دوشاخه ای که به شکمی سفید رنگ وصل می شد....زن پرنده شده بود پرنده ای که در گویش محلی جنوب به آن پیلی سوک می گفتند و شهری ها پرستو.



زن تصور می کرد با این تغییر ماهیت می تواند از همه عزیزانش محافظت کند اما غافل از آنکه پرستوی جدید، دیگر از جنس آنها نبود، و تلاش بیهوده اش برای حفظ پیوندهای گذشته تنها خود و عزیزانش را تحلیل می داد، پس برای او که دیگر نمی توانست به ماهیت قبلی اش بازگردد، راهی نماند جز کوچی اجباری



در حالی که هنوز دلش می خواست مانند آن سالهای خیلی دور، صدای خنده های عاشقانه اش میان نخلستانهای آن شهر جنوبی بپیچد.







90/2/17