۱۰ مرداد ۱۳۸۹

....تو را خدا نگه دار که می روم به سوی سرنوشت.....

اي كاش روزگار سر ايستادن داشت، در آن وداع واپسين ات با او كه شايسته ستايش است.




بي رحم اما سر ايستادن نداشت، اشك هايت را كه مي خواستي پنهان كني مي ديدم از پشت شيشه كابين كه نمي گذاشت در اين وداع واپسين همراه ديرينه ات را در آغوش بگيري، يا بوسه اي بدرقه راهش كني، همو كه زخم خورده از سرزمين مادري عزم ديار ديگري كرد و يار ديگري، سرزمین مادری که خود این روزها در ماتم است از جدایی اجباری فرزندانش.



بغضت را فرو مي خوردي، نگاهت را پنهان مي كردي، به ياريم مي طلبيدي تا اشك هايت را در وداع واپسين ات با خواهر نبينيم. اما دلم مي خواست بگويم اشك هايت را بي هراس رها كن، اشك هايت گواهي است بر استواريت كه اگر اين گونه نبود حداقل در اين روزهاي واپسين فرصت حضور در كنار خواهر را مي يافتي، اما حتي كلمه اي به نرمش نگفتي تا وداع واپسين اين گونه شود از پشت شيشه هاي كابين.



اشك هايت را كه در همه ماههاي سخت گذشته فرو خوردي رها كن ، آن هنگام كه پدر نا اميد از ديدار دوباره ات در بيمارستان بستري مي شد، آن هنگام كه آب شدن مادرت را مي ديدي كه در مسير بي پايان دادستاني و دادگاه انقلاب پير مي شد و آن هنگام كه سرگشته كوچه و خيابانهاي اين سرزمين بودم و مدت ها حتي نمي توانستيم با هم صحبت كنيم. اشک هایت را رها کن چرا که گواهی است بر استواریت بر سر آرمانهایمان که اگر این گونه نبود این همه مدت در پستوهای زندان اسیر نمی ماندی.



اشك هايت را رها كن در اين وداع واپسين با او كه هم نشين ديرينه كويرياتت بود، او كه تا لحظه پايان نگاه از تو بر نمي گرفت ، از نگراني هايش مي گفت و توصيه ها داشت برايت. هم او كه هم دم و همراه همه روزهاي سرد گذشته من بود و نگاه تو را داشت، بوي تو را مي داد و مي توانستم درد دلهايم را برايش بگويم. در اين وداع واپسين با او بغضت را رها كن نازنين.



..... روزگار سر باز ايستادن نداشت بي رحم، فرصت كوتاه طي شد پرده هاي كابين ملاقات پايين آمد تا آخرين لحظه ديدارت با آن يار ديرين آخرين امكان ديدنت از لا به لاي پرده هاي كابين هاي ملاقات باشد......



و عجيب وداع واپسين ات با خواهر بوي اين ترانه را مي داد كه گويي روزي در چنين فضايي سروده شده است:

مرا ببوس مرا ببوس براي آخرين بار خدا تو را نگه دار كه مي روم به سوي سرنوشت/ گذشته ها گذشته بهار ما گذشته منم به جستجوي سرنوشت......







**حسین نورانی نژاد همسرم تردید دارد در بیان رنجایی که بر او و سایر اسیران سبز وارد می شود با این تصور که بیان رنج مبادا استواری و ایستادگی آنان را در زندان زیر سوال ببرد من اما معتقدم شرح رنج های زندانیان خود شاهدی است بر استواری آنان چرا که نشان می دهد آنان در چه شرایطی همچنان استوار مانده اند این البته نوشته ها را مغموم می کند عذر می خواهم از این بابت که نوشته هایم رنگ ماتم دارند.

همسرم استوار است و روحیه بسیار خوبی دارد و اشک هایش در وداع با خواهرش که بسیار عزیز می دارد نیز روحیه او را رنجور نکرده است.





پرستو سرمدی 14/4/89

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر