۱۰ مرداد ۱۳۸۹

برای تماس بی پاسخ از اوین




با تماس بي پاسخ مانده بر تلفن همراهم سخن ها داشتم؛ اين روزگار اگر مي گذاشت. تماسي از اوين بي پاسخ مانده است بر تلفن همراهم و نگاهم خيره بر آن و روحم باز هم از كلاس درس استاد كوچ مي كند به پيچ و خم هاي آنجا كه زندانش مي خوانند و سلولي كه محبوبم در پي تماسي بي پاسخ به آن باز مي گردد. او كه مي دانم براي اين تماس بي حاصل چقدر بايد در صف منتظر بماند تا سهمش را از اين روزگار دريافت كند، سهمي به اندازه 4 دقيقه گفتگو با آشنايان كه بايد بين همه آنها تقسيم شود. نگاهم خيره مانده است بر تلفن همراه و روحم حركت مي كند با گامهاي مردي كه به سلولش باز مي گردد، مردي كه مي خواست نان را قسمت كند و آزادي را و زندگي را. تماس بي پاسخ مانده بر تلفن همراهم پاياني است بر تلاش بيهوده من براي بازگشت به زندگي و درس، زندگي كه ديگر زندگي نيست تا او و ديگر پاكان اين ديار اينگونه در بندند، هر چند سال نو شده باشد و درختان سبز اما اين سبزي بي حضور آنان حقيقي نخواهد شد. با تماس بي پاسخ مانده بر تلفن همراهم سخن ها داشتم ، روزگار اگر مي گذاشت. مي خواستم سخن بگويم، از كوچه و خيابان هاي شهرمان كه تو مي خواستي بداني در اين بهار چه شكلي شده است و من مي خواستم بگويم كه فرقي نكرده مثل هميشه است و پنهان كنم كه امروز براي خودم هم تازگي داشت ، گويي كه سالها بود نديده بودمش و نفهميده بودم چقدر تهي و غم زده شده. مي خواستم بگويم كه در روزمرگي هاي مردم شهرمان شما جاري هستيد اما نمي خواستم بگويم كه در نگاهشان گويي چيزي يخ زده ، چيزي شبيه زندگي. با تماس بي پاسخ مانده بر تلفن همراهم مي خواستم بگويم كه دلتنگ زندگي مان هستم و مي خواهم بازگردي و ديگر نمي خواستم زماني كه مي گويي نمي خواهي براي آزاديت تلاش كنيم چرا كه حتي فكر دور شدن از ديگر اسراي سبز دلتنگت مي كند ساكت بنشينم. اين بار مي خواستم بگويم كه كمي هم به خودمان فكر كن و به دلتنگي هاي من. مي خواستم بگويم كه مي دانم آنان كه كودكي چشم به راه دارند و يا پدر و مادر پيري منتظر محق ترند براي آمدن اما من ديگر واقعا دلتنگم براي خانه مان. همان خانه اي كه ديروز كه بعد از مدت ها ديدمش تعجب كردم آنقدر كه برايم نا آشنا شده بود و خاطرات شيرين باهم بودنمان در آن گويي رويايي دور بود كه هيچ گاه واقعيت نداشت. با تماس بي حاصل مانده بر تلفن همراهم مي خواستم بگويم كه با اين گزارشهايي كه از فشار بر زندانيان منتشر مي شود ديگر نمي توانم آرام بشينم و وقتي مي گويي حالت خوب است و مشكلي نداري ساده لوحانه باور كنم ، حتي وقتي كه مي دانم بازهم بيمار شده اي و بايد درمان شوي. مي خواستم به محموديان پيغام دهم كه تصويرش با پاي بسته در بيمارستان چقدرشبيه به استواري دماوند است، پيل سپيد پاي در بند، و نمي خواستم بگويم كه حزبي كه دوست مي داريش و جوانيت را برايش گذاشته اي بي پروانه شده تا كبوتران بامش آشيانه اي براي آرامش نداشته باشند. ....اما تماس بي پاسخ مانده است بر تلفن همراهم ، نگاهم خيره بر آن و روحم به دنبال گامهاي آن مرد كه به سلول باز مي گردد...





.. • امروز در كلاس درس نشسته بودم ، منتظر تماس حسين از زندان كه يك دفعه فهميدم او پيشترتماس گرفته بوده و من غافل از آن پاسخي نداده ام به تلفن ، يك باره از كلاس پر كشيدم به سمت اوين و صداي استاد در هياهوي صداي زندان گم شد


بهار 89

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر