۱۲ مرداد ۱۳۹۱

مهسا! واژگانم که ناتوان می مانند موسیقی آغاز می شود

داغ رفتنت که تازه می شود, صدای گامهایت که در خیال من می پیچد, واژگانم ناتوان می مانند و موسیقی آغاز می شود.
موسیقی آغاز می شود آن هنگام که با گامهای آرام طی می کنی طول سلول را, من حست می کنم, احساست وافکارت با من سخن می گویند.
صدای تار را در سلولت می شنوم, روی تخت نشسته ای , سرت را به دیوار تکیه داده ای و فکر می کنی به خانه رنگیت که خالی است و خیال می کنی آیا واقعا روزی زندگی تو و مسعود در آن جریان داشته؟می دانم عزیزکم خیال کردن هم بعد سه سال سخت می شود, برای من هم سخت شده که به یاد بیاورم آخرین بار تو و مسعود را کی در کنار هم دیدم؟
موسیقی که در خیالم می پیچد, تو هم آنجا نشسته ای, زیر پل اوین و افطار می خوری, می پرسم زندان خیلی سخت گذشت, می گویی خیلی و خیره می شوی به روبه رو.
صدای تار می آید همراه با تو که برای ملاقات آمده ای, پنجشنبه ای از ملاقات های 209, مصاحبه کرده ای و اجازه ملاقات نمی دهند, صدای موسیقی کم و کمتر می شود و تو می روی.
واژگان من ناتوان به تو زل زده اند, پیش مسئولی گویا, روی کاغذ می نویسم بگو از خیر مرخصی گذشتم کمک کنید شش سال حکمش تایید نشه, موسیقی با صدایت همراه می شود, می پرسی اگه مسعود شش سال زندان بماند زندگیمون چی می شه؟ سکوت مسئول در لابه لای صدای تار گم می شود.
روزها, ماه ها, سال ها, زندان, رنجهای مدام, خانه خالی, رجایی شهر و اوین پر, ریحون, سوالهای بی پاسخ, چرا؟ چرا؟ چرا؟ واژه های من ناتوان, زخمه بر جانم بزن به جای تار........
8/5/91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر