۱۲ مرداد ۱۳۹۱

ما و شمع های تولد مسعود

خیره مانده‌ام به شمع‌هایی که در حال آب شدنند و به سکوت و بغض جمع.
سه سالی است که به این‌گونه تولد‌ها عادت کرده‌ایم، اما تحمل سنگینی این یکی واقعا سخت است.
صاحب ضیافت سه سالی است که در بند است، اما همیشه مهسایش بود تا عکس او را بگیرد، چشم‌هایش را ببندد و با آرزوی پایان یافتن این فراغ شمع‌ها را فوت کند، و ما آمین بگوییم...
خیره‌ مانده‌ام به شمع‌هایی که دارن آب می‌شوند و مهسا که این بار مثل مسعود تنها تصویری است که به ما لبخند می‌زند و توان خاموش کردن شمع‌ها را ندارد.
به شمع‌ها خیره مانده‌ام و روحم باز می‌رود به آن روز لعنتی، باز مسعود می‌آید و می‌خواهد گوشی کابین را بر دارم، می‌گوید ۶ سال و نیم حکم گرفته و لابد می‌خواهد مهسا را برای شنیدن این خبر آماده کنم. باز می‌گوید فقط مواظب مهسا باشید چون او هم زیر حکم است.
و من باز مستاصل ایستاده‌ام و به اشک‌های مهسا می‌نگرم و دستهای آن دو که در دوطرف شیشه کابین روبه روی هم مانده‌ام و به عهد سستی که با مسعود بستم: باشه مسعود جان خیالت از مهسا راحت مواظبشیم.
خیره مانده‌ام به شمع‌ها و فکر می‌کنم کدوممون زود‌تر آب می‌شویم.... مهسا می‌گوید دیدی پرستو چی سر زندگیم اومد...
 روز‌ها و ماه‌ها می‌گذرند، در کنار همیم در روزهای ملاقات، راهروهای دادستانی و دادگاه انقلاب، در روزهای سخت سال ۸۸، در دلتنگی‌ها و بی‌خبری‌ها، در گریه‌ها و خنده‌ها. بعد من رفیق نیمه راه می‌شم و به سر زندگیم باز می‌گردم.
مهسا می‌آید به خانه‌ام، می‌گوید بعد از اینکه حسین آمد همون آدم‌ها بودید؟ می‌گویم اولش سخت بود تا یادمان بیاید چطور باید زندگی کنیم اما زمان کمکمان کرد، این را می‌گویم اما نمی‌گویم یک سال کجا و شش سال و نیم کجا؟ بعد از شش سال و نیم اصلا چیزی از‌‌ همان آدم‌ها مانده است؟
***
مهسا ساکش را بسته و آماده رفتن است. می‌پرسم همه چیز را برداشتی؟ لباس‌ها، کتاب‌ها و.. یادم می‌رود بگویم عکس ‌ها را هم بردار، عکس‌های دونفره از اونایی که حس لحظه را ثبت کرد، خطوط صورت، تن صدا، نحوه سخن گفتن، غذاهای مورد علاقه، حالت‌ها، حس چشم‌ها مهسا جان حس چشم‌هایش وقتی نگاهت می‌کرد یادت نرود... حالا که دیگر از ملاقات‌های دو هفته یکبار هم خبری نیست...
خیره مانده‌ام به شمع‌هایی که کاملا آب شده‌اند و به ذلالت آنانی که وظیفه داشتند خانه مهسا و مسعود را بسازند و خود ویران کننده آن شدند.
خیره مانده‌ام به ذلالتشان وقتی مهسا می‌گوید تنها خواسته‌ام انتقال مسعود به اوین است....
22/2/91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر