۱۲ مرداد ۱۳۹۱

در سوگ درخت کودکی هایم.....


هنوز باور نمی کنم که از کودکی هایم با تو تنها عکسی باقی مانده باشد. همان عکس که ذره ذره زیبایی هایت را به تصویر کشیده و شوق زنی را که در کار تو دوباره کودک می شود.
 دوباره کودک می شود و می دود میان نخلستانها تا قورباغه های تازه به دنیا آمده را بیابد و بریزد توی یک شیشه آب تا بزرگ شوند. از نخل ها بالا می رود و به دوستانش که نخلی از نزدیک ندیده اند می گوید من از درخت بالا می روم و نمی گوید تنه نخل پله کانی است و هر کس که از ارتفاع نترسد می تواند از آن بالا برود. و بعد که نخلستانها تاریک می شوند می آید پیش تو میوه هایت که در زمین ریخته را جمع می کند و قبل از آنکه بزرگترها بفهمند نشسته می خورد و فکر می کند که حتما یک روزی می آید و برای همیشه کنار تو, دریا و مادر بزرگ زندگی می کند.
مادر بزرگ رفت و من بوی مینارش را در لابه لای برگ های تو جستجو کردم, همین عید گذشته که به غایت زیبا شده بودی و برگ هایت در نور خورشید می رقصیدند, بهت گفتم که مادر بزرگ با همان مینار و پیرهن گل گلی در تو جریان دارد, پیش تو می شود با او حرف زد, و لزومی ندارد به آن بهشت اکبر رفت و سنگی را دید که می خواهد این را بکوبد به صورتت که دی ابراهیم دیگر نیست.
چقدر با هم درد دل کردیم, چند بار صدایم کردند که به بقیه مهمانها ملحق شوم اما تو مانعم می شدی, بی گمان می دانستی که آخرین دیدار است اما من نفهمیدم. شاخه هایت بر حیاط سایه انداخته بودند, برگ هایت می رقصیدند, بیشتر از همیشه کنار(کونار) داده بودی وکنارت طعم روزهای کودکیم را می داد. لازم به  گفتن نبود از همه رازهایم خبر داشتی و فقط با نگاهی دونفره به آن ها می خندیدم, قول و قرارها, شیطنت ها و عشق های کودکانه, برایت از برنامه هایم برای آینده گفتم و تو گفتی که هوایم را داری و گفتی که هر جا باشم باید یادم بماند که یک زن جنوبی ام.
حالا باید باور کنم که دیگر تو نیستی؟ بوی مینارو قلیان دی ابراهیم رفت؟ حالا دیگر مادر بزرگ یعنی همان سنگ قبر بی روح در بهشت اکبر؟ کودکی هایم تمام شدند؟
آنکه تبر را بر شاخه هایت زد کاشکی چیزی از کودکی ها می فهمید.....
12/5/91

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر